Wednesday 28 July 2010

ایران‌دخت

در کودکی یادم هست نمی‌دانم چه کسی در پاسخ آن که اگر خدا هست پس چرا او را نمی‌بینیم، گفت برای آن که خدا آن قدر هست که ما او را نمی‌بینیم. بعدها که بزرگتر شدم این گفته مصداق بیشتری برایم پیدا کرد، از خدا رسید به عشق و از عشق به هنر و سوژه‌های هنری فراوانی که در همه جای زندگی‌مان پخش و پلا بودند و ما آنها را نمی‌دیدیم و چه بسا هنوز هم نمی‌بینیم....عکس‌های نجف شکری را که خیلی تصادفی پیدا کردم و سوژه‌های انتخابی‌اش را دیدم، این مصداق دوباره برایم رنگ گرفت. مجموعهء تکان‌دهندهء ایراندخت یکی از آنها بود و چه عنوان به جایی!
عکس‌ها چنان آشنایند و آن قدر آنها را دور و برمان دیده‌ایم که هیچ وقت فکر نمی‌کرده‌ایم که اگر از قاب نگاه یک هنرمند بریده‌ای از آنها را بر صفحهء مانتیور ببینیم، چنین اشک به چشمانمان بیاورد و در حسرت آن که چه گنج‌های بسیاری را این چنین در زندگی‌مان از دست داده‌ایم و چه راحت از کنارشان گذشته‌ایم آه افسوس بکشیم. مشابه این شناسنامه‌ها را بسیاری از ما دیده‌ایم. در خانهء مادرها و مادربزرگ‌هایمان و .....اما وقتی از نگاه هنرمندانهء نجف شکری، همهء آنها را به صف یک جا در کنار هم می بینم ردّ تلخی بر قلبم می نشیند. هرچند نجف خود را تنها یابندهء آنها می‌داند اما با اطمینان می ‌توانم بگویم که اگر نگاه هنرمندانهء او به آنها نبود شاید اینک همانند میلیون‌ها صفحه و عکس مشابه در کوره‌ها سوخته و از بین رفته بودند. آن چه نجف شکری آنها را به نسل‌کشی مانند می‌کند و پُر بیراه هم نمی‌گوید!
«در مجموعه‌ی ایراندخت خواست اصلی من رودررویی نسل‌هایی از مردمان سرزمینم با بخشی از گذشته‌ی فراموش‌شده‌شان است! یافتن برگه‌های هویت در سطل زبالهء اداره‌ی ثبت احوال. به نسل کشی می مانست......این زن‌ها زمانی وجود داشته‌اند،زندگی می‌کرده‌اند، عاشق می‌شده‌اند و البته زیبا هم بوده‌اند».