Wednesday 27 August 2008

ندیمه‌ها

گفتار سوم
این نقاشی پرسش‌های بسیاری را به ذهن تاریخ‌دانان هنر آورده و در ِ بحث های فراوانی را پیرامون فضا، زمان، تصاویر، و واقعی یا غیر واقعی بودن آن گشوده است.
نگاره‌ای ترکیب ازخانوادهء فیلیپ چهارم، با حضور او و همسر دومش ماریا آنا‌ ی اتریشی که در روایتی خوانده‌ام او را خواهرزادهء فیلیپ می‌خوانده‌اند! و دختر پنج سالهء آنها، مارگریتا و خود ولاسکز، نقاش دربار ِ فیلیپ.
اما این نقاشی دربارهء چیست؟ دربارهء خود نقاش؟ دربارهء شاهزاده خانم و یا دربارهء ندیمه‌ها؟ اگر دربارهء شاهزاده خانم است، پس چرا هنرمند فضایی مناسب با لباس او در نظر نگرفته و به جای استودیوی تاریکش، او را در تالاری شاهانه نقاشی نکرده است؟ چرا به جای آن که شاهزاده خانم را به استودیویش بیاورد، خود نزد او نرفته؟
آیا شاهزاده خانم کوچولویی که دو تن از ندیمه‌ها دوره اش کرده اند، کوتوله و دخترکی که بیشتر به عروسک می‌ماند و نگهبان و مؤمنه‌ای که در پشت شاهزاده خانم ایستاده‌‌‌اند، و سگ اخمو و نا‌خوش‌اخلاقی که بر زمین نشسته و علت حضورش را نمی‌ دانیم که آیا برای خاطر شاهزاده خانم است و یا کامل کردن این صحنهء اشرافی و یا تضادی با حضور صد در صد ِ تصاویر انسانی در این اثر، و شاه و ملکه‌‌ای که تصویرشان به گونه ای محو در آینهء پشت سر بازتابانده شده، و شوالیه ای که در آستانهء یک در باز و راهرویی پر نور ایستاده و ما نمی‌دانیم از در بیرون می‌رود و یا به داخل می‌آید، و ولاسکز که اجازه داده تا یک سوم از این نقاشی را خودش و سه پایه‌اش و نقاشی‌های دیگرش اشغال کنند، آیا این ها همه بازتابی از یک آینه هستند؟ آیا این مکان، مکانی مجازی است؟ آدمهای نقاشی چطور؟ استودیویی که انگار پر از مردمان است و در عین حال کسی آنجا حضور ندارد. گروهی از آدمهایی که گرچه در یک هوا تنفس می‌کنند اما انگار همه تنهایند. استودیویی که به نظر می‌‌رسد تنها موجود زندهء در آن خود ولاسکز باشد.
«ندیمه‌ها» بیشتر به یک صحنهء نمایش می ماند. نوری که از پیش روی صحنه بر بازیگران تابیده است به روایت‌گری این ماجرا بیشتر کمک می‌کند. صحنه ای که گویا تماشاگرانش را نیز دعوت می‌کند تا بخشی از اثر شوند و حضورشان نمایش دیگری را خلق کند.
ولاسکز نیز در پیروی از هنرمندان هم‌زمان خود به صورت ظاهری ِ اشیا و آدمهایی که می‌بیند وفادار مانده است. اما اگر او نیز همچون آنان، نقاشی را رقیب ِ بی‌چون و چرای آینه می‌داند، پس آدمهای نقاشی او در کدام نقطهء این بازتاب آینه ای قرار دارند؟ اگر تصویر پادشاه و ملکه به‌راستی در آینه وجود دارد، در کجا ایستاده‌‌اند که ولاسکز توانسته از درون قاب آینه ببیندشان؟ چرا در میان ِ آنهای دیگر نایستاده‌اند؟ حضور مجازی‌شان در آینه کنایه از چیست؟ تنها برای تعادل در کمپوزسیون که آنجا نایستاده‌اند؟
می گویند دو حقیقت وجود دارد:
نخست آن که: اثری با نام «ندیمه‌ها» در ال‌پرادو ی مادرید وجود دارد و نقاشی واقعی با نام ولاسکز آن را خلق کرده.
و یا: چیده‌مان صحنه کاملاً غیر واقعی است. در اصل نه شاهزاده‌ای وجود دارد و نه آینه‌‌ای و نه مردمان دیگری. اثری کاملاً غیر واقعی، که هنرمند ‌ِ در آن نیز هنرمندی مجازی است، و نه خود ِ ولاسکز.
حقیقت دیگری هم می‌تواند باشد که برخی از تاریخ دانان بر آن باور دارند، و آن این که:
«ندیمه‌ها»‌ ی اصلی هرگز خلق نشده و این اثر تنها مطالعه‌ای است برای آغاز تصویری بزرگتر و ضبط چیزهایی که قرار است در تصویر اصلی گنجانده شوند. این اثر بیش از آن که گویای چیز دیگری باشد، سلف پرترهء خود هنرمند است که خود را بر بومی که ما روی آن را نمی‌بینیم نقاشی می‌کند و دیگر جزئیات صحنه تنها برای پرکردن صفحه به آن اضافه شده‌‌اند. اما حقیقت هرچه که باشد، فراموش نکنیم که:
ولاسکز را پدر هنر مدرن می‌دانند و شاید این نقاشی اوج اثبات این ادعا باشد. اثری که نشان ِ ماندگاری از برتری و مقام هنرمند به ما می دهد. بدیهی است که ولاسکز شخصیت نخست ِ این اثر است و نه هیچ کس دیگر. حتی اگر خود را بیرون از آن جمع پادشاهی هم نگه داشته باشد، بلندتر بودن ِ یک سر و گردن او از دیگران، و وجود و بزرگی سه‌پایه‌اش حضور سمبولیک خود را بیش از آنهای دیگر بر ما تحمیل می‌کند.
پیوست: ندیمه‌ها، اثر دیه‌گو ولاسکز، ١٦۵٦، رنگ‌ و‌ روغن روی بوم، موزهء ال‌پرادو، مادرید
٣١٨ x ٢٧٦

Thursday 21 August 2008

پل‌های هنر اسپانیا

گفتار دوم
بازدید از موزهء ال‌پرادو و سوفیای مادرید به قدم زدن در یک کتاب بزرگ تاریخ هنر می‌ماند. بزرگترین هنرمندان تاریخ اسپانیا از ولاسکز گرفته تا ال گرکو و گویا و.... و دیگر هنرمندان اروپایی از جمله فلمیش‌هایی مثل فان در وایدن و فان آیک و هنرمندان ایتالیایی چون تیتیان و بوتیچلی و نقاشان هلندی همچون رامبراند در پرادو خودنمایی می‌کنند و اسپانیایی‌های مدرن‌تری نیز، چون پیکاسو و خوان میرو و سالوادور دالی و .....در سوفیا قلب دوست‌دارانشان را به تپش وامی‌دارند.
اما نگین درخشان سوفیا، «گرنیکا»ی پیکاسوست. که دربارهء آن بسیار گفته‌اند. گرنیکا امسال در همین ماه پنجاه یک ساله شد. نه تنها بزرگی این اثر چشم را خیره می‌کند که شمار اسکچ‌های ریز و درشتی که این نقاش کوبیست تا اجرای نهایی گرنیکا خلق کرده آدم را به حیرت وامی‌دارد. طرح‌هایی که گاه بیان قوی‌تری از خود اثر دارند. گرنیکا یکی از نادر نقاشی‌هایی است که موضوعی غم‌انگیز دارد اما بیننده‌ای که نخستین بار چشم بر آن می‌اندازد از سر شوق ِ نخستین دیدار، ناخودآگاه لبخند بر لبش می‌نشیند. بیننده‌هایی که به حکم فرمان نگهبان مجبورند تا از فاصله ای که در تصویر دیده می‌شود هم چند متری دورتر بایستند، و پس از گذشت چند ثانیه که بر تابلو خیره ماندند انگار که به تصویر مقدسی چشم دوخته‌ باشند، دیگر لبخندی بر صورتشان دیده نمی‌شود. در کنار گرنیکا عکس‌هایی هم هست که دورا مار، یکی از معشوقه‌های پیکاسو از مراحل اجرای گرنیکا عکس‌برداری کرده است و تماشای آنها بر شکوه و بزرگی گرنیکا می‌افزاید.
حتماً می‌دانید که پیکاسو بسیاری از شاهکارهایش را در لوای مطالعهء آثار هنرمندان پیش از خودش خلق می‌کرده. چنان که برخی معتقدند حال ‌و‌ هوای گرنیکا به «پی‌آمدهای جنگ» اثر روبنس شباهت دارد. اما پیکاسو دوست نداشت که آثارش را کپی بنامند، چرا که او در حین بازسازی آنها، به زبان کوبیستی خودش ترجمه‌شان می‌کرد.
یک خیابان آن طرف‌تر از سوفیا، پرادو قد برافراشته که در حیاط ورودی آن مجسمهء دیه‌گو ولاسکز اثر آنیستو ماریناس، پالت و قلم‌مو به دست، به هنر دوستان خوش‌آمد می‌گوید. این موزه به خاطر جای دادن بیش از ده هزار اثر هنری از قرن ششم تا نوزدهم و همچنین آثاری از هنرمندان محبوب پیکاسو، از جمله ال‌گرکو، ولاسکز، گویا و فرانسیسکو زورباران از مکان‌های موردعلاقهء او به شمار می‌رفته است. جایی که چون موزه‌های دیگر، رازهای بسیاری را در دل خود نهان دارد. اما در میان همهء آنها «ندیمه‌ها»‌ی ولاسکز نه تنها یکی از بحث بر انگیز‌ترین آنها در تاریخ هنر به شمار می‌رود که حتی از نادر نقاشی‌هایی است که در تمام عمر هنری پیکاسو همراهش بوده است. شاهکاری که رد آن را در چندین اثرش می‌توان یافت. از انبوهی ِ مردمانی که در برابر این نقاشی ایستاده‌اند و همهمه‌ای که در میانشان شنیده می‌شود سخت نیست تا به محبوبیت این اثر پی ببریم.
پیکاسو چهارده ساله بود که برای نخستین بار با این اثر روبرو شد. آن هم زمانی که نخستین گامهای شناخت رازهای هنر را بر می‌داشت. چند ماه پس از آن خواهر هفت ساله‌‌اش با بیماری دیفتری از دنیا رفت. پیکاسو و خانواده‌اش هرگز با غم از دست دادن ماریا کنار نیامدند و این غم تا آخر عمر ِ پیکاسو همراهش ماند. در ١٨٩٧ در شانزده سالگی، یعنی کمتر از یک سال پس از مرگ ماریا، پیکاسو اسکچ‌هایی از این نقاشی زد. ماریا آگوستینا (سر‌ندیمه) و ماریا مارگریتا (دخترپادشاه) هر دو چون خواهرش موهایی طلایی داشتند. دومین باری که پیکاسو سراغ این نقاشی رفت هفتاد‌و‌پنج ساله بود. و آن زمانی بود که به خاطر اتهاماتی که معاصرینش به او زده بودند از دنیای هنر فاصله گرفته بود. زمانی که آنها دیگر او را نقاش بزرگ اسپانیا نمی‌دانستند.
هفتا‌دو‌پنج سالگی برای پیکاسو سال مهمی به شمار می‌رفت، چرا که پدرش در این سن از دنیا رفته بود و از‌این‌رو پیکاسو نیز مرگ خود را نزدیک می‌دید. در همین سال بود که دوباره به یاد ماریا افتاد. در این زمان کوچکترین دخترش پامولا نیز هم‌سن‌و‌سال دختر پادشاه‌ ِ «ندیمه‌ها» بود. در اواخر دههء پنجاه، اثر نامی ولاسکز سیصد ساله می‌شد و پیکاسو آماده بود تا دوره‌ای هنری از زندگی‌اش را با این شاهکار آغاز کند. دو هفتهء پی ‌در‌پی به نقاشی های جداگانه‌ای از دختر پادشاه در شکل‌ها و اندازه‌های گوناگون پرداخت. هر‌یک دیگرگون از دیگری. پنجره و تابش نور از آن برای بازسازی «ندیمه‌ها»‌یش توجه او را به کبوترهای پشت پنجره جلب کرد و این شد که زمانی را سرگرم نقاشی و طرح زدن از آنها شد. پس از آن دوباره به «ندیمه‌ها» بازگشت و تصویری نهایی از دختر پادشاه اما به سبک و سیاق خودش اجرا کرد. اثری پر از رنگ‌های شاد و ملقمه‌ای از تمرین های سه هفتهء گذشته اش. و دوباره تمرکزش را روی «ندیمه‌ها»ی اصلی گذاشت. دخترپادشاه در میانهء تصویر باقی ماند در حالی که آمیخته‌ای از دیگر شخصیت‌ها دور او را فرا گرفته بودند. تا دو هفته پس از آن پیکاسو بر شش بوم بزرگ دیگر نیز «ندیمه‌ها»‌ی گوناگون دیگری نقاشی کرد. در تعدادی از آنها برخی از شخصیت‌های اصلی ولاسکز از قلم افتاده‌اند و در برخی به عمد با نسخهء اصلی فرق دارند. اما در یکی از آنها همهء شخصیت‌ها حاضرند با این تفاوت که پس زمینهء کوبیستی آن، رنگهای خاکستری و پرسپکتیو متفاوتش بیان دیگری از «ندیمه‌ها» به ما می نمایاند.
هرچه این نقاشی به پایانش نزدیک‌تر می شد از اشتیاق پیکاسو نیز برای نقاشی این اثر کمتر می شد. تا چند ماه آینده، او بیست و چهار نقاشی دیگر از این اثر کشید. اما هیچ کدام به بارزی کارهای گذشتهء او نبودند. تا زمانی که اثر بزرگ را به پایان رساند، کمابیش پنجاه و هشت نقاشی با موضوع «ندیمه‌ها»ی ولاسکز خلق کرده بود. آثاری که از ورای آنها می‌شود برداشت پیکاسو را از این شاهکار معماگونه دریافت. او بعدها تمام این مجموعه را به موزهء پیکاسو در بارسلونا بخشید. موزه‌ای که در این سفر به خاطر دوری راه و کوتاهی زمان نتوانستم به تماشای آن بروم. از این رو موزهء پیکاسو و خانهء خوان میرو ماند برای سفر بعدی.
پیوست ١: گرنیکا، اثر پیکاسو، ١٩٣٧، رنگ و روغن روی بوم، موزهء سوفیا، مادرید
٣٤٩٫٣ x ٧٧٦٫٦
پیوست ٢: ندیمه ها، اثر پیکاسو،١٧ آگوست ١٩۵٧، رنگ‌ و‌ روغن روی بوم، موزهء پیکاسو، بارسلونا ٢٦٠x١٩٤
پیوست ٣: شاهکارهای موزهء پرادو
پیوست ۵: در پست بعدی تلاش می‌کنم اندکی دربارهء «ندیمه‌ها»‌ی ولاسکز بنویسم.

Tuesday 12 August 2008

داستان آب

گفتار نخست
از آنجایی که از قدیم گفته اند همهء راهها در نهایت به چین ختم می شود، ادامهء داستانی هم که می خواهم برایتان بگویم، در نهایت به هنر ختم خواهد شد....
داستان «آب»، این کناد راستین زندگی.
داستان «آب» باز می گردد به چهار سال پیش که دکتر« برت اِگِر» در نخستین روزهایی که به آنفولانزا دچار شده بودیم، دستور داد تا تمام مسکن ها و آنتی بیوتیک هایی را که در آن روز ِ تعطیل از یک داروخانهء شبانه روزی خریداری کرده بودیم دور بریزیم و در ازای آن یک کتاب، نوشتهء دکتر فریدون باتمانقلیچ با نام «شما بیمار نیستید، شما تشنه اید»، به علاوهء یک بسته کریستال - نمک کویر لوت به ما داد (نمکی وطنی که میلیون ها سال زیر نور خورشید قرار داشته و همهء مواد معدنی را در خود دارد) و سفارش کرد تا قدری از نمک را در آب بریزیم تا اندازه ای که آب از اندازهء اشباع نیز فراتر رود و یک قاشق از این محلول آب نمک را در یک لیتر آب حل کنیم و (به جای هر گونه مادهء شیمیایی ِ غیر طبیعی که به عنوان دارو به ما فروخته بودند) هر نیم ساعت یک بار یک لیوان از آن را بنوشیم. نتیجه معجزه آسا بود. پس از سه روز درست مثل یک سرماخوردگی معمولی اثر تب و بیماری از بین رفت و مقدار سرفهء اندکی هم که باقی مانده بود پس از سه چهار روز به طور کل در ما ناپدید شد. بعدها دکتر اِگِر برای تغذیهء درست نیز کتابی از دکتر بابک بهادری به ما داد با نام هفت قدم تا کنترل وزن. کتابی به زبان آلمانی که تئوری آن بر اساس روزهء مسلمانان نوشته شده است و زیاد هم از تئوری دکتر باتمانقلیچ به دور نیست. دکتر اِگِر را به خاطر نسخه های این چنینی اش از مرکزی که در شهر کوچکمان کار می کرد اخراج کردند و از آن پس وی در شهری دیگر به درمان بیمارانش پرداخت. دکتر اِگِر را دیگر ندیدیم، اگرچه دعای خیرمان همیشه پشت او باقی ماند و از آن پس «آب» و «نمک کویر لوت» یکی از ضروری ترین و دوست داشتنی ترین خوردنی ها و نوشیدنی های روزانه مان و رژیم علمی و منطقی دکتر بابک بهادری الگویی برای خوردن و آشامیدنمان شد. از آن پس جز در موارد نادری که شاید شمارش به تعداد انگشتهای دست هم نمی رسد، دارویی مصرف نکردیم. خدا را شکر سرماخوردگی و گریپ و آلرژی و ...هم از بدنمان رخت بر بست و رفت. اگر هم آمد میهمان یک روزه بود و زیاد دوام نیاورد.
در ایران، جز در مرکز یوگا نتوانستیم این نمک را پیدا کنیم مگر در جنوب شهر گراتس، در شهر کوچکی به نام «دویچ لندس برگ» که شرکتی وجود دارد که کارش تنها همین واردات کریستال- نمک های کویر لوت است. اینجا سخن از عرق ملی و ناسیونالیستی نیست و آن که از سر خوش روزگار هر سهء : دکتر باتمانقلیچ، دکتر بهادری و نمک کویر لوت دست پروردهء یک سرزمینند.
آن چه می خواهم بگویم این است که:
جادوی همین «آب» بود که چند هفتهء گذشته ما را برای دیدن نمایشگاه جهانی «اکسپو ٢٠٠٨» به اسپانیا کشاند. نمایشگاه بزرگ و درندشتی که امسال در شهر زاراگوسای اسپانیا با موضوع «آب» برپا شده است. مکانی که سیصد هنرمند و معمار جهانی، از جمله ظاها حدید با معماری پل زیبایی که در بدو ورود به نمایشگاه چشم را خیره می سازد، در آن هنرنمایی کرده اند. و بیش از صد کشور جهان برای ٩٣ روز در آن شرکت دارند و ....این که چقدر جای «ایران» در این جشن جهانی خالی بود.
ادامه دارد