Friday 29 February 2008

اسکچ بوک

نمی دانم تو هم مثل بسیاری از هنرمندان، به داشتن یک «اسکچ بوک» اعتقاد داری یا نه. اسکچ بوک برای هنرمند حکم دفتر خاطرات را دارد که به جای «نوشتن» روزانه هایش، در آن با زبان تصویر و گاه جملاتی کوتاه در کنار آنها، به ثبت دیده هایش می پردازد. فرقی نمی کند که اسکچ بوک در چه شکل و اندازه ای باشد، مهم این است که قابل حمل باشد و هنرمند بتواند آن را با خود به هر جایی که خواست ببرد. با چه متریالی باشد و یا چه تکنیکی در آن به کار رود، آن هم فرقی ندارد. آن چه مهم است، «ثبت کردن» است. دیده هایی که در یک لحظه برای شخص الهام بخشند و یا ایده هایی که در طول روز به خاطر هنرمند می آیند (همان که در انگلیسی آن را برین استورمینگ نام نهاده اند = ببخشید از این که یک جایگزین خوب فارسی برای آن پیدا نکردم *)، و یا گاه خط خطی هایی که فقط برای خالی کردن یک انرژی انباشته می توانند به روی کاغذ بیایند. طراحی در اسکچ بوک می تواند حکم یک جور تمرین هم باشد. مطالعهء طراحی...مطالعهء رنگ، کمپوزسیون و فرم و ....گاهی خلق کاراکترهایی که الهام بخش یک داستان و یا اثری می توانند باشند. می شود برخی از صفحات آنها آگاهانه طراحی شوند و برخی شان تصادفی. اسکچ ها در دراز مدت می توانند روند پیشرفت کار هنرمند را نشان بدهند.همیشه می گویم ای کاش در این دنیای گستردهء وب، و البته دنیای فارسی زبان آن، هنرمندان، یک صدای تک و تنها نبودند. در میان تمام سایت ها و وبلاگهای سیاسی و اجتماعی و گاهی ادبی، جای وب سایتی گروهی برای هنرمندان خالی است. فضایی که هنرمندان، عاری از هر گونه خبر رسانی ِ صرف و یا روزانه نویسی های نا مرتبط با هنر، بتوانند روزانه اسکچ بوک هایشان را در اختیار دیگران قرار دهند و پیرامون آن به تبادل نظر بپردازند. این کار نه تنها می تواند به بالا بردن کیفیت کار هنرمندان کمک کند که حتی می تواند آنها را به اشتیاق بیشتری بیاورد تا کارشان را جدی تر بگیرند. شاید روزی هم بیاید که بشود همهء این اسکچ بوک های وطنی را یک جا به نمایش گذاشت و از میانشان برنده ای انتخاب کرد.
* حسام می گوید آن را بارش افکار ترجمه کرده اند.

Thursday 28 February 2008

کورالاین

پس از همهء حرفهای مدرن و پست مدرن، گاهی انتظار برای دیدن یک فیلم خوب یا کتاب خوب و یا دیدن یک اثر خوب، می تواند زندگی را لذت بخش تر کند.




- وبلاگ نیل گیمن، نویسندهء کتاب کورالاین
- کورالاین
Coraline 2009

عروسک

من یک عروسکم، و در عین حال یک زن... زن و عروسک همان قدر که با هم پیوند دارند، یکدیگر را هم به چالش می کشند. درست مثل بازی ِ طرح ها و هویت ها. متشکرم زیگموند فروید.حالا به من بگویید آیا عروسک یک زن است (همان که یک زن واقعی عاشق آن است) یا زن یک عروسک است (همان که یک عروسک واقعی عاشق آن است)؟ عکس همهء«عروسکها» را زنها اشغال کرده اند، زنهایی مثل من....
من یک عروسکم، زنی در پس یک عروسک.....

عکسهایی از شوی طراحان لباس در پاریس، طراح لباس ژاپنی / جونیا واتانابه ٢٦ فوریه ٢٠٠٨

Friday 22 February 2008

لئوناردوهای قرن ما

یادم نیست کجا خواندم که: زمانی پیکاسو می گفت الآن دوره زمانه ای شده که همه فکر می کنند رامبراند ند، اما هیچ وقت فکر نمی کرد زمانی بیاید که همه فکر کنند پیکاسو اند.
این که چه بلایی سر زیبایی به عنوان هدف برتر هنر آمده و چطور شد که زیبایی جای خودش را به «تحریک» و «شوک» مخاطب داد، داستان پیچیده ای دارد. اما این که آیا واقعاً باید نوآور بود تا هنرمند به حساب آمد هم پاسخش نیازمند بحثی دقیق،علمی و تا حدی روانشناسانه است. اما همیشه یک چیز ذهنم را قلقلک می دهد، و آن این که نگاه به آثار بزرگترین هنرمندان تاریخ حسی ازیک جور رضایت مندی را در وجودمان بیدار می کند. رامبراند و ورمیه و ولاسکوئز و میکل آنژ لزوماً در زمان خود نوآور نبوده اند، اما برای همیشه در ذهن ما بزرگ و جاودان مانده اند. این که آدم عطسه کند و نامش را هنر بگذارد، من نامش را کاسبی می گذارم نه هنر. گاهی فکر می کنم، به راستی پشت فکر سازندگان این همه جنس، به نام هنر چه می گذرد؟ گاهی هزاران یورو و یا دلار پای چیزی به نام هنر می ریزند که پس از چند روز که نمایشگاه به پایان رسید از صفحهء روزگار پاکش کنند.
جوابش را تا حدی در بین سخنان این آقای هنرمند پرتغالی که اخیراً در کاتالوگ نمایشگاههای خانهء هنر گراتس (با نام «باغهای حقیقی» – چقدر این نام و کارهایش مرا یاد نمایشگاه «باغ ایرانی» خودمان می اندازد) آمده و کارهایش را هم در این جا می شود دید، یافتم،:
«من معتقدم که در هر کار هنری آن چه مشاهده می شود، و منحصر به فرد و خاص است، لحظهء کوتاه و ساکتی است که می شود در آن هوشمندی را تجربه کرد. یک هوشمندی محض و کامل که همه چیز با هم می آیند. آشکار شدن همهء ترسهای ما. هنر نه زندگی را تغییر می دهد و نه مرگ را توصیف می کند. چنین عجز باشکوهی برای مهیا کردن (؟) است که سرنوشت هنر را از علم، مذهب و فلسفه مجزا می کند. چنانکه کوششی برای معنی یا حس آن ممکن است (چرا که نه؟) جستجویی برای زیبایی باشد. من دوست دارم کارم را بخشی از این شیوهء تفکر ببینم.» پدرا کابریتا رایس
به راستی، این که لئوناردوی بعدی کیست، را فقط دانشمندان ژنتیک می توانند حدس بزنند.
پیوست: درخانهء هنر گراتس چند نمایشگاه دیگر هم برپاست که در بالا نمونه ای از آن را می شود دید.

Monday 18 February 2008

محدودهء نوآوری

در بخشی از نمایشنامهء گالیلئو گالیلهء برتولت برشت، قهرمان نمایشنامه از قدرت یک جور نوآوری به شگفت می آید و می گوید: «در جوانی ام، در سینا دیدم چند تا بنّا، پس از جروبحثی پنج دقیقه ای، با یک طناب پیچی بهتر، یک رسم هزاران سالهء جابه جایی ِ تخته سنگ های گرانیت را تغییر دادند. همان جا بود که فهمیدم زمان قدیم دیگر گذشته است و زمان جدید فرارسیده. حالا دیگر صد ساله ها هم اجازه می دهند تا جوان ترها در گوششان تازه ها را فریاد بزنند».
حالا اگر این نوآوری قرار باشد پا به قلمروی هنرمندان بگذارد، که در واقع خانهء اصلی اش هم همان جاست، هنرمند قادر می شود با خلق تکنیک های تازه، و سبک های جدید نه تنها سطح هنرش را بالاتر ببرد، که حتی بیانش را هم آسان تر و واضح تر کند. اما اگر هنرمند قرار باشد هنرش را «به زور» به سوی نوآوری «هل» بدهد، آن وقت است که پیشرفت کارش مصنوعی و ساختگی از آب در می آید. حالا دوره وزمانه ای است که استاندارد هنر ِ خوب، هدف اصلی اش را از نیاز اصلی بشر بودن، به «متفاوت بودن» و «جدید بودن» داده است. حالا دیگر همه می خواهند متفاوت باشند. هیچ محدودیتی هم برای آن قائل نیستند.
چهار پنج سال پیش یکی از همین گروه های «نوآور» اتریشی به نام گلیتین یا گلاتین، در میدان ماکس - راینهارت ِ سالزبورگ مجسمه ای را از جنس پاپیه ماشه، جلوی ساختمان یک آتش نشانی به نمایش گذاشت. این مجسمه در زمان خودش جنجال زیادی به راه انداخت. طوری که دعوای سیاسی به جایی کشیده شد که رییس خانهء هنر سالزبورگ تصمیم به استعفا گرفت. جالب اینجا بود که هنرمندان بسیاری حتی از کشورهای همسایه برای دیدن این مجسمه به سالزبورگ می آمدند. گروه گلیتین یک گروه چهار نفره است، با ریشه های داداییسم در آثارشان. کارهایشان بیشتر نمایش عمومی است و همان طور که در غرب مد است، تابوشکنی، آزادی جنسی، رهایی تن و ....جزو اهدافشان به شمار می رود. در بی ینال ونیز ٢٠٠١ هم به عنوان هنرمندان پیشروی اتریش کاندید جایزه شده بودند. یک سری از کارهایشان را در سایت خودشان هم می شود دید. عکس این مجسمه را در همان زمان از روزنامهء کلاینه تسایتونگ بریدم و نگه داشتم. عکسی هم هست که چند روز بعد از آن به چاپ رسید و نشان می داد مجسمه را تا پیش از برداشتنش با پارچهء سفیدی پوشانده اند. اسکچ وعکس های این نمایش در سایت خود این گروه هم هست. و عکسهایی از یک مراسم عمومی که باسن چند مرد را به عنوان یک کیک جشن تولد با شمع پوشانده اند و آنها را روی دست می برند!
پیوست: آدرس های بالا، به شکل لینک کار نمی کنند. اما اگر آدرس ها را جداگانه در صفحهء دیگری تایپ کنید، قابل دیدن می شوند.

Saturday 16 February 2008

ستون کج

حتماً می دانی عادت بد چیست. همان چیزی که مثل هر عادت دیگری، بارها و بارها تکرارش کرده ای تا جایی که دیگر بدون فکر کردن هم می توانی سراغش بروی و انجامش دهی. آن قدر که در آن سرآمد می شوی! درست مثل کسی که اولین سیگار زندگی اش را می کشد. شاید اول خیلی طول بکشد تا سیگارش را تمام کند. شاید حتی حالش هم با چند تا پک بد شود. اما همان آدم، وقتی به یک سیگاری حرفه ای تبدیل شد، سرعتش آن قدر زیاد می شود که بی مشکلی می تواند سیگار پشت سیگار بکشد بدون این که حتی یک لحظه به عمل سیگار کشیدنش فکر کند.
حتماً تا به حال بسیار شنیده ای که « زیاد تمرین کن، حتماً پیشرفت می کنی». درست است. تمرین بهترین راه پیشرفت است. اما آیا می دانی که چه چیزی را تمرین کنی؟ چه اتفاقی می افتد اگر به تکرار و تمرین عادتهای بدت ادامه دهی؟ روشن است که فقط کار ِ اصلاح اشتباهاتت دشوارتر می شود.
کار هنری هم همین گونه است. همان پایه ریزی ستون کج! همان اتفاقی که برای خیلی از ما وقتی هنری را شروع می کنیم می افتد. برای مثال نقاشی می کنی، و سالها اشتباهاتی در تو تکرار می شوند و خودت هم خبر نداری که ریشهء خراب شدن کارت از کجا سرچشمه می گیرد.
همیشه از یک سایز قلم مو استفاده می کنی.
وقتی باید از قلم موی زبر استفاده کنی، قلم موی نرم را به کار می گیری.
قلم مویت رو درست نمی شوری و بعد که با دستمالی خشکش کردی، چک نمی کنی که آیا کاملاً تمیز شده یا نه.
وقتی روی مقوا یا کاغذی کار می کنی، دقت نمی کنی که پیش از خشک شدن کار، لبه های کاغذ به زیر کار چسبیده اند یا نه.
برای ترکیب رنگ، رنگ های لازم را نداری و از رنگ های غلط برای ترکیب استفاده می کنی.
رنگ هایی را می خری که شاید هیچ وقت به آنها نیازی پیدا نکنی و بعد در استفادهء آنها گیج می شوی و فکر می کنی حتماً باید آنها را در کارَت بیاوری.وووو