Monday 28 April 2008

دانائه

گفتار پنجم
حالت خوابیدنش تمام صفحهء مربعی شکل را فرا گرفته است. پارچهء حریر و نازک قهوه ای رنگی، که دایره هایی طلایی آن را آراسته اند طرف چپش را پوشانده و درهمان طرف برجستگی رانش دیده می شود. تصویر کاملاً در پرسپکتیو قرار دارد. در پشت دانائه هالهء سفید رنگی هست که به بالش یا پشتی می ماند. سفیدی اش یک دست است و بسیار تخت به نظر می آید.
او با پاهایی فرو رفته در شکم، سری که به زانو نزدیک شده و حالتی که او را بی پناه و آسیب دیده نشان می دهد، ترکیب رنگ پوست دانائه و موهای قرمزش، برایمان یادآور درون یک تخم مرغ است.
باران پولک های طلایی، موهای موج دارش، تکهء آبی رنگ پشت سر و حرکت رو به پایینش اعماق آب را به خاطرمان می آورد. همچون جنینی که در زهدان مادر شناور است. شیب دار بودن مکانی که دانائه در آن قرار گرفته است، به کانال تولدی می ماند.
دست راست دانائه حرکتی یخ زده و ترسان دارد. دهان نیمه باز و قرمز رنگ او با قرمزی سینه اش در یک راستا قرار دارند. از طرفی انگار دانائه به خواب عمیقی فرو رفته، و گویی طلا باران شدنش را در نمی یابد. این باران طلایی، افسانهء مشهور برادران گریم* را نیز به یادمان می آورد.
گویی تمام آنچه با خود دارد، چنگ انداختن دست راستش، موهایی که دور و برش ریخته اند، پارچهء حریر، باران طلا....این آرامش، چون سکوتی پیش از اتفاق یک رویداد بزرگ می ماند. آرامشی پیش از طوفان.
سمت چپ تصویر پولک هایی طلایی وجود دارند که در جهت ران های دانائه سرازیر می شوند. شاید هم دانائه در طول بارش این دوش طلایی، دارد نقطهء اوجی را تجربه می کند. شاید برای همین هم این تصویر را یکی از اروتیک ترین آثار کلیمت می دانند.
نمی دانیم آیا مودیگلیانی نیز زمان این نقاشی اش، اثر زیبای دانائه را دیده بوده است یا نه، اما طرز قرار گرفتن ران و سینهء نیمه پوشان ِ زن در هر دو اثر شباهت بسیاری با هم دارند.

*دخترک فقیر: روزی روزگاری دخترک فقیر و بیچاره ای بود که پدر و مادرش از دنیا رفته بودند. نه پناهی داشت تا در آن زندگی کند و نه جایی که بر آن بخوابد. تنها لباسش، کلاهی بود و لباس نازکی که او را از سرما نجات نمی داد و تکه نانی در دست. روزی در کشتزاری، می رفت که به مرد گرسنه ای رسید. تکه نانش را به او داد. کمی که جلو تر رفت، کودکی را دید که از او کلاهش را می خواست تا سر یخ زده اش را از سرما بپوشاند. کلاهش را نیز به او داد. شب هنگام به جنگلی رسید. آنجا نیز کودکی را دید که لباسی به تن ندارد و از سرما به خود می لرزد. با خود فکر کرد که اینجا تاریک است و کسی مرا نمی بیند. لباسش را بیرون آورد و با آن بدن سرما زدهء کودک را پوشاند. چیزی نگذشت که آسمان پر از ستاره هایی درخشان شد. لباس نرمی بر تن دختر آمد و ناگهان از آسمان، بارانی از طلا فرو ریختن گرفت.
پیوست: دانائه، ١٩٠٧، کلکسیون خصوصی گراتس
٧٧ x ٨٣

Thursday 24 April 2008

راز زیبایی آثار کلیمت در چیست؟

گفتار چهارم
چه چیزی دانائه را تا این حد جذاب می کند؟ چه رازی در نقاشی های نودا فریتاس، موسیقی، کتیبهء بتهوون، امید، بوسه و....وجود دارد؟ آیا نگاه و حالت چشمان ِ زنان در آنهاست؟ آیا المان مشترکی نیست که در تمام این نقاشی ها به طور یکسان دیده می شوند؟... چرا...
شاید باور نکنیم اما به طور حتم موی قرمز نقشی اساسی در آنها بازی می کند. پدیدهء جالبی که نه تنها توجه کلیمت بلکه توجه بسیاری از هنرمندان* و حتی شاعران دیگری را نیز به خود جلب کرده است.
مردمان مو قرمز تنها دو درصد از مردمان جهان را تشکیل می دهند. دلیل این رنگ را جهشی در کروموزوم ١٦ می دانند. از قدیم می گفتند که بیشتر مو قرمزها در ایرلند زندگی می کنند و پس از آن اسکاتلند با ١٤ در صد مو قرمز، جلو دار دیگر سرزمین هاست. ٢درصد آلمانها مو قرمزند و در آمریکا و انگلستان تنها ٤ درصدشان از این پدیدهء طبیعی بهره برده اند. وقتی همه را سر جمع کنیم می بینیم که ژرمن ها، انگلساکسون ها، کلت ها و وایکینگ ها بزرگترین گروه مو قرمزها را تشکیل می دهند و گفته می شود که تا سال ٢١٠٠ نسلشان مغلوب نسل ِ تیره موها خواهد شد و از بین خواهد رفت. مو قرمزها پوستی بسیار روشن دارند و تعداد موهایشان از بلوندها و مو خرمایی ها بسیار کمتر است. به ندرت موهایی کلفت دارند و بیشتر اوقات موهایشان مانند سیم ظرفشویی تاب دار و وز کرده است. موقرمزها را از قدیم آدمهایی رازآلود، متفاوت و خاص،جذاب، گاه اروتیک و گاه معصوم و دارای هاله ای قدسی می دانسته اند. و گاهی نیز آنها را با جادوگران اشتباه می گرفته اند.
اما چرا کلیمت علاقمند بوده تا این تیپ زنان را در کارهایش بیاورد؟
زنان در آثار او گویی یک خدا- مادر ند، محبوبه هایی با شکوه، گاه همراه با شعله ای نحس و المان هایی اروتیک. این رد پا را در تصویر «امید» او نیزبه خوبی می توانیم ببینیم. زن باردار و برهنه ای که مطابق عنوان اثر، مظهر امید است. از آنجایی که در زمانهء کلیمت، زنان باردار تا حد امکان خود را می پوشاندند، دور از ذهن نیست که این تصویر در زمان خود جنجال بسیاری به پا کرده باشد و البته یکی از گرامی داشته شده ترین نقاشی های کلیمت تا کنون نیز به شمار می رود. اثری که در ١٩٠٣ خلق شد و گروه های مختلف اتریشی آن را کریه و قبیح و مزخرف و شرم آور لقب دادند. گویا قرمزی موی مدل برایشان شوک آور تر از اندام سراپا برهنه اش بوده است. مدل آن یکی از زنان مورد علاقهء کلیمت بوده با نام هرما که در زمان به نقش کشیده شدنش در این تصویر مدت زیادی نبود که کنار کلیمت دیده می شد. نقل قول کرده اند که کلیمت اندام پشت این زن را زیباتر از صورت زیبای مدلهای دیگر می دانسته. در سال ١٩٠۵ این نقاشی به دست مجموعه دار وینی، فریتس وارن دورفر افتاد، کسی که این نقاشی را تا مدتها در کمدی کهنه پنهان کرده بود و آن را تنها به دوستانش نشان می داد. این نقاشی سه بار دست به دست شد تا آن که در ١٩٦٢ گالری ملی گالاته آ در تورین ایتالیا مالکیت آن را به عهده گرفت. اما نمی دانم چطور شد که اینک بر دیوار گالری ملی ِ اوتاوای کانادا دیده می شود.

* نقاشانی که زنان موی قرمز را به تصویر کشیده اند: دانته گابریل روستی، جان کالیر، پیر آگوست رنوار، اِولین دمورگان و ...
پیوست ١:
١־ کتابی هم به زبان آلمانی با نام زنان با موهای قرمز به چاپ رسیده است. نویسندهء آن ایرملا هانور، یکی از چهار خواهر مو قرمز با والدینی موخرمایی است.
٢־ گزارش بی بی سی دربارهء مو قرمزها
٣־ فیلم بدو لولا بدو (١٩٩٩)
٤־ زندگی در منطقهء قرمز، گزارشی از دویچه وله
پیوست ٢:
امید ١، ٠٨־١٩٠٧، گالری ملی هنر، اوتاوا، کانادا،
٦٧ x ١٨٩

Wednesday 23 April 2008

سخنی با کلیمت دوستان

گفتار سوم
از زمانی که دو پست آخر را دربارهء اثر گران قیمت کلیمت نوشته ام، پی بردم که کلیمت طرفداران بسیاری نیز میان خوانندگان فارسی زبان دارد. این در حالی است که کتاب جامعی هم دربارهء کلیمت و آثارش به زبان فارسی وجود ندارد و می دانم که در شرایط کنونی انتشار کتابی در این زمینه نیز امکان پذیر نیست. برای همین تصمیم گرفته ام چند پستی را به بررسی آثار کلیمت بپردازم و آن را به کلیمت دوستان تقدیم کنم. باشد که آشنایی بیشتر با آثار او، لذت دیدن آثارش را صد چندان کند.
حالا قصد ندارم زیاد به تاریخ زندگی، شخصیت، و افت و خیزهای دوران زندگی کلیمت بپردازم چرا که او را در پس تابلوهایش بهترخواهیم شناخت. اما همین قدر بگویم که زندگی هنری اش همیشه در چرخهء نگاه مثبت نگران و منفی نگران در نوسان بوده و هر بار یکی دیگری را از دور خارج می کرده است. نقطهء اوج دوران هنری او، تصویر مشهور بوسه (٠٨־١٩٠٧) است. نقاشی ای که همهء ما می شناسیم و مسحور زیبایی آن شده ایم.
هر بار که به یک اثرهنری نگاه می کنیم، گاهی نمی دانیم دلیل جذابیت آن براستی در کجای تصویر قرار دارد. شاید برای همین هم هست که همهء ما دوست داریم تا همیشه داستانی را که پشت تصاویر پنهان شده اند دریابیم. این البته می تواند یک داستان باشد، یا جرقه هایی باشند که آگاهانه و یا نا خودآگاهانه از ضمیر هنرمند بیرون جسته اند و یا المان های کوچکی که در گوشه و کنار تصویر، خود را پنهان کرده اند و مشتاق یافته شدنند. دوست دارم تا با هم این داستانها و المان های نهفته در آثار کلیمت را بیابیم.

Wednesday 16 April 2008

بارانی از طلا

گفتار دوم
یکی از داستانهای معروف اساطیر یونان که نقاشان بسیاری از جمله رامبراند و تیتیان نیز آن را به تصویر کشیده اند، داستان آبستن شدن دانائه دختر آکریسیوس است. پیشگویان به آکریسیوس اعلام کرده بودند که در پایان به دست فرزند دخترش کشته خواهد شد. از این رو آکریسیوس، دانائه را دراتاقک برجی زندانی کرد تا از این واقعه جلوگیری کند. اما زئوس خود را به شکل دوشی از طلا در آورد و از میان سقف برنزی برج بر دانائه فرو ریخت و او را آبستن کرد. دانائه و فرزندش پرسئوس یا پرساوش¹ را در قفسی چوبی گذاشتند و آنها را به دریا انداختند. اما پرسئوس زنده ماند، با آندرومدا ازدواج کرد و تصادفی پدربزرگش را در مسابقه ای ورزشی از پای درآورد. رد پای اساطیر یونان را به خوبی می شود در آثار کلیمت نیز پیدا کرد. تأثیر این داستان را در یکی از نقاشی هایش با نام دانائه (١٩٠٧) می بینیم و گمان می رود که وی پرترهء شمارهء یک ِ آدله را نیز تحت تأثیر این داستان آفریده باشد. در پرترهء آدله، وی از پس زمینه ای طلایی استفاده کرده و رنگ طلایی تمام جامهء آدله را نیز پوشانده است. چشمهایی خیره، با دستهایی چرخیده که نیمی از انگشتانش میان آنها پنهان شده اند. اما نکته ای که بیش از هر چیز جلب نظر می کند، پوشاندن این «پرترهء طلایی» ِ پر آوازه با سمبل های راز آلودی است که هر بیننده ای می تواند آنها را به سادگی سمبل هایی اروتیک فرض کند.
آدله در چهل و سه سالگی از دنیا رفت. او وصیت کرده بود که هر چهار پرتره اش، پس از مرگ همسرش به کشور اتریش تعلق گیرد. اما آقای بلوخ پس از حملهء آلمانها آن را از حوزهء مالکیت خود خارج کرد. حکومت نازی ها هم سه تای آنها را توقیف کرده و دیگری را نیز فروختند. پیش از آن که آقای بلوخ از دنیا برود، در نوامبر ١٩٤۵، با پشت سر گذاشتن سالهای جنگ در سوییس، تمام ادعاهای گذشته اش را لغو کرد. او تمام دارایی اش را برای سه فرزند برادر ِ آدله به جای گذاشت که از میان آنها، فقط ماریا آلتمن در قید حیات است. او و همسرش فریتس، اتریش را در زمان جنگ، یعنی در سال ١٩٤٢ به قصد لوس آنجلس ترک کردند. او در مصاحبه ای گفته بود: «آقای استی لاودر² را که زمانی سفیر آمریکا در اتریش بوده، در سال ٢٠٠١هنگام بازگشایی گالری نویه ملاقات کردم. آقای لاودر درک بسیار بالایی از اتریش و عشق عمیقی به کلیمت دارد» او می گوید که بستگانش توانایی نگه داری این نقاشی را نداشته اند و برای همین آن را به وی فروخته اند.
ماریا آلتمن هنگام مرگ آدله، تنها ٩سال سن داشته است. وی می گوید «هرگز لبخند او را ندیدم. او همیشه جدی بود و جامهء بلند و سفیدی می پوشید و یک جعبه سیگار طلایی با خود داشت. آن هم در زمانی که سیگار کشیدن برای زنان معمول نبود. او همیشه دوست داشت زنی امروزی باشد، دانشگاه برود و ... اهل میهمانی های بزرگ بود. با شرکت هنرمندان بزرگ و روشنفکران و سیاستمداران....کسانی چون ریچارد اشتراوس...»
مطمئناً در آن زمان هیچ یک از کلیمت و آدله گمان نمی بردند که زمانی این پرتره را «گنجینهء ملی» بخوانندش، روزی چنین سر و صدای جغرافیایی - سیاسی بزرگی راه بیاندازد و بانک دارها و وکیلان و فرهنگیان را چنین به جنب و جوش وادارد. در پی ادعاهای میراث دارانش همان طبقهء بالای جامعه که زمانی از منتقدان راستین کلیمت به شمار می رفتند یک مرتبه خود را حامی مطلق کلیمت احساس کنند، اتریشی ها با در آغوش کشیدن این نقاشی «مونالیزای ما» خطابش کنند و وارثان آن در ایام خوش ثروت، در برابرش ژست مالکیت بگیرند، و با جام شامپاینی در دست در حالی که خود را متعلق به جامعهء طبقهء بالا بدانند به دور بین ها لبخند بزنند.
نیازی نیست زیاد دربارهء آن فکر کنیم، چرا که همهء اینها بارقه هایی از وجود آدمی است که همیشه موجش همه را می گیرد.

١- پرساوش عجیب مرا به یاد پر سیاوش خودمان می اندازد.
٢- استی لاودر صاحب اتریشی تبار ِکمپانی آرایشی و معروف استی لاودر است.

Monday 14 April 2008

مونالیزای اتریشی ها

گفتار اول
چهار سال پیش که این سعادت را پیدا کردم تا برای نخستین بار مجموعهء ارزشمند موزهء بلودر (وین) را تماشا کنم، آن قدر خوشبخت بودم که توانستم چند شاهکار تاریخ هنر را نیز در آنجا از نزدیک مشاهده کنم. «بوسه»ء کلیمت یکی از آنها بود. اما در جوار بوسه، تابلویی وجود داشت که در آن زمان خبر نداشتم در گیر و دار یکی از تاریخی ترین جنجالهای موروثی تاریخ هنر قرار دارد. پرتره ای که سالها به عنوان«گنجینهء ملی» در بلودر به امانت سپرده شده بود. پرترهء بانو آدله بلوخ – باوئر. در همان زمان نزاع بر سر این اثر آن قدر بالا گرفت که تا مدتها تیمی از وکیلان و فرهنگیان و سیاستمداران اتریشی را برای بحث پیرامون هویت این نقاشی، به پای تریبون های بین المللی کشاند. مقامات عالی آمریکایی نیز عاقبت ِ این نقاشی صد ساله را زیر نظر گرفته بودند. و سرانجام در سال ٢٠٠٦ در معامله ای ١٣٥ میلیون دلاری به عنوان گران ترین نقاشی تاریخ ( تا آن زمان) فروش رفت و در همان زمان پس از شصت سال امانت در موزهء بلودر، تحت مراقبتی شدید از کشور خارج شد و تا کنون بر دیوار گالری نویه ء نیویورک خودنمایی می کند. به گمانم داستان این تابلو که کشیدنش سه سال طول کشیده است، برای شما هم خواندنی باشد، اما برای مقدمه و درک بیشتر این نقاشی، ناچارم تا کمی از زندگی آدله را برایتان باز گویم:
صد و بیست سی سال پیش ، دختر هجده ساله ای به نام آدله باوئر برخلاف آرزوی دیرینش در ادامهء تحصیل دانشگاهی، تحت فشار خانواده اش، به ازدواج با مرد مسن و ثروتمندی تن داد به نام فردیناند بلوخ که به طبقهء بالای جامعه تعلق داشت. در واقع آدله به همسری مردی درآمد که تمام مدت، گرفتار حسابهای شرکت ِخرید و فروش شکرش بود و هر سه نوزاد تازه به دنیا آمده اش نیز اندکی پس از زایمان از دنیا رفتند. چیزی نگذشت که آدله خودش به مطالعه و فراگیری دربارهء جنبش هنری یوگند استیل پرداخت و از هنرمندان جوان این جنبش آثاری را خریدار کرد و به منظور ترقی شان، آنها را به دوستان ثروتمندش معرفی کرد. روزی از میان آنها، آدله جوانی را برای کشیدن پرترهء خودش فراخواند که کسی نبود جز گوستاو کلیمت. کلیمت در آن زمان هنرمند درخشانی بود اما به خاطرخشونت و بی ادبی و تند گویی هایش، لهجهء غلیظش که حکایت از بر آمدن در طبقه ای پایین داشت و این که دیر به دیر به حمام می رفت، چندان خوش نام به حساب نمی آمد. روپوش سراسری و بلند او که همیشه هنگام کار بر تنش بود بسیار مشهور است و این که زیر آن چیزی نمی پوشید. مدلهای برهنه، دور و بر اتاق کارش لم می دادند و همیشه گوش به فرمان هنرمند ِ ما برای اجرای خلاقیت های هنرمندانه اش بودند. شهروندان طراز اول وین، کلیمت را به خاطر طراحی های اروتیک و جنجالی اش، متهم به پورنوگرافی می کردند. خیلی زود پیوند دوستی ِ نزدیکی بین گوستاو و آدله شکل گرفت. اما حد و اندازهء این دوستی زمانی برملا شد که همسر آدله، نخستین پرترهء آدله را در نمایشگاه انفرادی کلیمت (١٩٠١) مشاهده کرد. در این پرتره، آدله گردن بند ضخیم و طلایی ای را که فردیناند به او هدیه داده بود بر گردن دارد اما نکتهء مهم دیگری نیز در این تصویر وجود داشت. یکی از بیوگرافی نویسان، سالومون گریمبرگ؛ می نویسد: «آیا کلیمت وقتی که این نمایشگاه را برپا می کرد از عاقبت کاری که می کرد آگاه بود؟ به نمایش گذاشتن زنی برهنه، که هم می توانست آدله را خراب کند و هم توهینی به همسرش به شمار می آمد. ...». دوست آدله، آلما ماهلر اقرار می کرد:«همیشه می دانستم که آدله آدم مقدسی نیست». اما فرقی نمی کرد که طبقهء بالای جامعه چه می گفت و چطور می اندیشید. آدله ارتباطش را با گوستاو تا چند سال بعد نیز ادامه داد. تا جایی که کلیمت در شناساندن آوانگارد وین به او کمک بسیاری کرد و در عین تحصیل هنر، سالن مهمی را راه انداخت که روشنفکران به آنجا آمد و رفت می کردند و به گفتگو می نشستند. او در واقع با کمک کلیمت، توانست قفسی را که جامعه برایش ساخته بود بشکند.
این پست ادامه دارد.

Wednesday 9 April 2008

کوهها و آدمها

درست است! یکی از هنرمندان ضد جنگ، کته کولویتس است. ستایشم بر او نه تنها به خاطر پرداختش به موضوعات بزرگی چون زندگی، مرگ، ظلم، جنگ و صلح بوده است که برای شخصیت قدرتمند اوست... که نه تنها از ورای آثارش که از پس نوشته هایش بهتر و بیشتر می توان او را شناخت. او در زمانی کار و زندگی می کرد که جهان درگیر دو جنگ بزرگ جهانی بود. جنگ هایی که پسر و نوه اش را از او گرفتند. نازی ها بر هنر او نیز همچون دیگر اکسپرسیونیست ها انگ ِ «هنر منحط» زدند، حق برپایی هر گونه نمایشگاه را از او گرفتند، با آن که رتبهء اول را در آکادمی پروسیان به دست آورد اما به خاطر عقاید و نوع هنرش از کار برکنار شد و پس از چندی خانه اش را نیز بمباران کردند. اگرچه آن قدر محبوب بود که حتی همان نازی ها از آثارش (آثاری چون «نان») برای تبلیغات خود استفاده می کردند. گفتنی نیست که هنرمندانی که تصمیم می گیرند به جای گلها و مناظر زیبا، زشتی ستم و یا مرگ را به تصویر کشند، همواره در معرض این اتهامند که کارهایشان شعاری و یا تبلیغاتی است. کولویتس هم از این قاعده مستثنی نبود. اما بی توجه به حرف و حکایات پیرامونش به کار ادامه داد. او ١۵سال با یاد و خاطرهء پسر از دست رفته اش طراحی کرد. درست زمانی که تدریس در مقاطع بالای مدارس هنری برای زنان ممنوع بود، در آن مقطع به تدریس می پرداخت. کارهای او حتی اگر افراطی هم به نظر بیایند اما لمس هنرمندانه و ظریفی در آنها وجود دارد که از حس و بینایی بالای او حکایت می کند.
کته اشمیت در اوان جوانی با دکتر کارل کولویتس ازدواج کرد و این پیوند زناشویی تا زمان مرگ دکتر کولویتس یعنی ٤٩ سال بعد ادامه یافت. استودیویش نزدیک مطب همسرش بود و از این رو با غم و درد مردمی که به آنجا می آمدند خوب آشنایی داشت. موضوعات رمانتیک برایش هرگز جذاب نبودند اما در برخی از کارهایش حس زنانه ای را می توان یافت. در سلف پرتره های او لبخندی دیده نمی شود و به دنیا با چشمانی مالیخولیایی نگاه می کند، اما خانواده اش او را مادری می دانند که عاشق خندیدن بوده است و از هیچ فرصتی برای این کار دریغ نمی کرده. کولویتس از اوایل نوجوانی با تشویق پدرش به هنر روی می آورد و اولین نقاشی را در شانزده سالگی خلق می کند و از پس ِ آن به مدرسهء هنری می رود. اما چندی نمی گذرد که درمی یابد هرگز نقاش خوبی نمی شود اما هنرهای گرافیکی را زبان مناسبی برای بیانات درونش می یابد.
ویلیام بلیک شعری دارد که در آن می گوید کارهای بزرگ نه با تنه زدن در خیابان که زمانی انجام می شوند که مردها (در اینجا البته زنها) و کوهها یکدیگر را ملاقات کنند. آثار بسیاری از هنرمندان امروزی در مقایسه با آثار کولویتس چنان مبتذل می نمایند که گویا به قول بلیک حکم همان «تنه زدن در خیابان» را دارند!

- از شعارهای کولویتس: یک استعداد، یک وظیفه است.
"Eine Gabe ist eine Aufgabe"
- کتابهایی دربارهء کته کولویتس
- ماکس کلینگر هنرمندی که کولویتس از او تأثیر گرفت.
- برخی از آثار کولویتس
- موزهء کولویتس در کلن
*****
پیوست: کته کولویتس در طول جنگ جهانی در قصر بیشوف اشتاین زندگی می کرده است. بعد از جنگ در سقف این قصر جعبه ای را پیدا می کنند که تعدادی ازکارهای گرافیکی اش در آن بوده. در ١٩٤٣ به نوردهاوزن نقل مکان می کند. در نوامبر همان سال آپارتمانش را بمباران می کنند و از پس آن تعداد زیادی از گرافیک ها، چاپ ها و طراحی هایش از بین می روند. در جولای ١٩٤٤ به دعوت شاهزاده ارنست هاینریش به جایی نزدیکی درسدن می رود و آنجا در طبقهء اول قصر موریتزبرگ ساکن می شود. یک اطاق با یک بالکن. در ٢٢ آوریل ١٩٤۵ چند روز پیش از پایان یافتن جنگ از دنیا می رود. او را در برلین به خاک سپرده اند.

Thursday 3 April 2008

صلح و نه جنگ

انسان همیشه به ایجاد هنر نیازمند بوده است. هنرمندان آن را خلق می کنند. و مردم عادی آن را می سازند و یا تولید می کنند. پس شاید خیلی تعجب آورنباشد وقتی بدانیم سربازان جنگ هم گاهی در خلق یا تولید هنر دستی داشته و دارند. هنرمندان بسیاری بوده اند که در تاریخ هنر به خلق صحنه های جنگ پرداخته اند، اما این که هنرمندی خود در عرصهء جنگ حضور داشته باشد و در خط مقدم جبهه به جای اسلحه، قلم مو و کاغذ در دست بگیرد و همچون دوربین عکاسی یا فیلمبرداری به ضبط صحنه های پیش رویش بپردازد، کمی به نظر عجیب می آید. بد نیست بدانیم که در زمان جنگ جهانی دوم، علاوه بر هنرمندان روزنامه نگار، ارتش آمریکا بنا به دلایلی که خودش بهتر می داند، علاوه بر کمیته های مختلف، گروهی را نیز تحت عنوان کمیتهء مشورتی هنر ایجاد کرد که با انتخاب و مشارکت چهل و دو هنرمند آنها را در طول جنگ به اسکچ هایی از صحنه های جنگی گماشت. در آن زمان البته دوربین عکاسی و فیلمبرداری ساخته شده بود. اما مبتکران این طرح به هنرمندان تأکید می کردند از آنجایی که چشم هنرمندان متفاوت از چشم دیگران می بیند، ابتدا به عنوان یک هنرمند و سپس به عنوان یک انسان چیزی را به ثبت برسانند که معمولاً از دیدرس دوربین ها دور می ماند. و از آنجایی که هنرمندان بهترین کارشان را زمانی انجام می دهند که دست و پایشان با محدودیت های تکنیکی بسته نشده باشد، از این رو به هنرمندان این آزادی عمل را دادند تا اگر خواستند اسکچ هایشان را حتی از روی حافظه شان به روی کاغذ بیاورند. این اسکچ ها و طرح ها می توانست از صحنه های جنگ در خط مقدم باشد، از چشم اندازهای جنگی، زخمی ها، سربازان یا غیر نظامیان در حال مرگ و یا کشته شده، زندانی های جنگی، بیمارستانهای صحرایی، خانه های تخریب شده و....
به آنها گفته شد تا با زندانی ها و بومی های کشورهای مختلف ملاقات کنند، آلت و افزار های جنگی را خوب نگاه کنند، سوار کشتی های جنگی شوند و از شجاعت و ترس و ملالت خستگی از جنگ گرفته تا ظلم و وحشی گری و ...چیزی از قلم شان نیافتد. المثنایی از قلبشان. حالا می خواست واقع گرایانه ثبتش کنند، یا سمبلیک یا فلسفی.....بی رحمی آثار گویا در آنها باشد یا رمانتیسم دلاکرویکس، انسانیت دومیه، یا بهتر از هرچیز، سبک شخصی خود هنرمندان. نتیجهء این امر، شمار انبوهی از آثاری شد که از روی آن هم کتابی منتشر کردند و هم فیلمی ساختند که بعدها خیلی ها آن را پروپاگاندای ارتش آمریکا خواندند. در میان آثار، هم می توان عملیات سخت جنگی در خط مقدم را دید و هم پرترهء نظامیان و ....لحظه های آماده باش و غیره. جالب است که در همان زمان پشت جبهه های جنگ، جنبش هنری ضد جنگی داداییسم هم بوجود آمد و آثار قابل تأمل بسیاری را نیز از خود به جای گذاشت.
تقریباً دو سال پیش، بسیار اتفاقی به هنرمندی برخوردم که پس از گفتگویی پی بردم از نظامیان نیروی هوایی آمریکاست و در جنگ خلیج فارس و (به قول خودش) «آزاد سازی» عراق سهم عمده ای داشته است. یک تیپیکال آمریکایی که سخت بر این باور بود که برای « آزادی»! آمریکا می جنگد. گفتگویمان به خاطر تفاوت بسیار زیاد فکری دربارهء جنگ، دربارهء ایران، و.... زیاد به طول نیانجامید اما آن چیزی که توجهم به آن جلب شد، روی آوردن یک نظامی ِ جنگی به نقاشی آبرنگ بود. اگرچه باور دارم همهء آدمها بدون استثنا در وجودشان بخش هنرمندی دارند، اما نمی دانم چرا آنجا یاد مرحوم سپهری افتادم که پاسبانی را دیده بود که شعر می گفت! چرا که استیون اتفاقاً شعر هم می گفت! او تعریف می کرد زمانی که راهی جبههء جنگ شده است، همسرش پنهانی مقداری قلم مو و آبرنگ و کاغذ را در کوله پشتی اش جای داده است و زمانی که آنها را در بار و بنه اش پیدا کرده، برای نخستین بار دست به کار نقاشی شده و پس از گذشت شش ماه نقاشی کردن از چشم اندازهای خلیج فارس و عراق ، صد اثر خود را برای همسرش پست می کند. همسرش نیز بلافاصله بستهء دیگری حاوی نقد کارهایش، چند قلم مو و مقداری کاغذ برایش می فرستد و نتیجه همین می شود که تاکنون استیون چند نمایشگاه از آثارش برپا کرده و تا کنون کتابی نیز از خاطرات و نقاشی های جنگی اش چاپ کرده است. تونالیتهء رنگی اکر و زردی که از بیابانها و شهرهای آفتابی عراق به نقاشی او راه پیدا کرده اند، هنوز هم در آثاری که از چشم اندازهای کالیفرنیا نقش می زند تکرار می شوند. اما چرای این که از نقاشی جنگ و چشم اندازهای غیر جنگی ِ استیون یاد کردم، این است که یادآوری کنم اینک جنبش های هنری بسیاری هم در سراسر دنیا وجود دارند که نه در بیان و نشان دادن زیبایی های منطقه ای که اشغال کرده اند که با پیام توقف جنگ و توقف ادامهء زشتی های به جای مانده از جنگ، بر ضد جنگ نمایشگاه برپا می کنند. با نام «هنر ضد جنگ»، «صلح آری»، «هنر برای تغییر» و .... یکی از این نمایشگاهها از دهم تا سیزدهم آوریل در لوس آنجلس برپاست. در جستجوی برنامهء این نمایشگاه بودم که به عکس های سارا رهبر، هنرمند ساکن آمریکا برخوردم....شاید شما هم دوست داشته باشید کارهایش را ببینید.