Tuesday 18 September 2007

تصویرگر دوست داشتنی من

بی خود نیست که وقتی کارهای باشکوه و با طراوت نیکولتا سکولی، این تصویرگر خلاق ایتالیایی را می بینم، تمام احساسات شاعرانهء وجودم بیدار می شود. در پس آنها حسی است از زندگی، از کودکی، از حقیقت آدمی، سرگشتگی، تنهایی....حسی که جز به شعر تعبیرش نمی توانم کرد. خودش هم در توصیف آثار سوررئالیستی اش معتقد است که همواره احساس یک کودک را همراه با هوشیاری و بینش یک آدم بالغ، در هنگام طراحی، با خود حفظ می کند. آثاری که به گفتهء خودش الهام گرفته از هر دوی هنر مدرن و باستانی اند. از پائلو اوکلو گرفته تا جرجیو دچیریکو، ماگریت، بالتوس، هوپر، وان آیک، ورمیر وووو همه را استادان به حق خود می شناسد و می گوید هنگام طراحی همهء آنها در خیالش با او هستند. می گوید که هر چه بیشتر به اطرافش نگاه می کند، احساساتش غنی تر می شوند و هر چه بیشتر زندگی می کند، بیشتر مجبور می شود تا بیانش را درون رنگهایش بیاورد. علاوه بر سایتهای متنوعی که از او و کارهایش نوشته اند، در سایت خودش نیز مجموعهء کارهایش را می شود دید. با کلیک روی بخش کتابها، هر کتابی را می شود (با کلیک روی گوشهء سمت راست یا چپ – بالای صفحه) برگ زد و داخل کتاب را نیز نگاه کرد.
پیوست: چند ماه پیش وبلاگ تصویرگری نیز پستی را به این هنرمند اختصاص داده بود.

Thursday 13 September 2007

دنیای پریان

اگر دوست داشتید نگاهی به این حیوانات عجیب و غریب و گاهی خنده دار بیاندازید. یکی از آنها که پستانداری کوچولوست و از درختها بالا می رود و با آن انگشتهای دراز و باریکش پوست درختان را می کند و از آنها تغذیه می کند، بسیار شبیه تعدادی از کارهای برایان فراود است، البته منهای کلاه! «آی آی» ها در ماداگاسکار زندگی می کنند و بومیان آنجا معتقدند که آنها روح مردگانی هستند که به دنیا بازگشته اند. عده ای از آنها هم معتقدند که این حیوانات بیچاره قاصدان بدبختی اند و به محض دیدنشان آنها را می کشند. شاید برای همین هم هست که نسلشان رو به انقراض می رود.اگر شد سری هم به دنیای فراود بزنید و اسکچ هایش را نگاه کنید. می توانید مجموعهء جدید آثارش را هم در کتاب دنیای پریان فراود پیدا کنید. برایان فراود تصویرگر معاصر انگلیسی است که آثارش الهام بخش فیلمهایی چون کریستال تیره و لابیرنت بوده است و همچنین خالق کتاب پرفروش جنهای خوب، جنهای بد هم هست. وندی فراود نیز همچون همسرش خود را وقف دنیای جن ها و پریان کرده است و خالق مجسمه ها و عروسکهای زیبایی است.

Tuesday 11 September 2007

کرنشی برای روحهای بلند

خدا رحمت کند مرحوم دکتر محمد هادی کامیابی را. بیشتر کسانی که در سالهای شصت در دانشکده های فردوسی مشهد و ادبیات شیراز درس خوانده اند با نام او آشنایند. کسی که به دلیل شخصیت خاص و روح بلند و حقیقت جویش او را محمد هادی کمیابی لقب داده بودند. آن مرحوم در سالهای هفتاد برای گذراندن پایان نامهء خود، به کانادا سفر کرد و چند سالی را در آنجا گذراند. همان جایی که تومور امانش را برید و رهسپار دوبارهء ایرانش کرد. جایی که بسی زخمها بر قلب و روحش خورانده بودند! وی هر ماه از کانادا برای دوستی نامه ای می فرستاد و آن دوست هم از سر لطف، مرا نیز که همیشه مشتاق خواندن نامه های غنی این استاد بزرگواربودم، سهیم می کرد. موضوع پایان نامهء وی اگر اشتباه نکرده باشم، مقایسهء تطبیقی فابل های ایرانی و نوع غیر ایرانی آن بود و تأثیر و رد پای این فابل ها بر انواع غیر ایرانی اش. به یاد دارم که در نامه هایش به تفصیل از کتابخانهء دانشگاهی می نوشت که بیشتر اوقاتش را برای تحقیق و فیش برداری در آن می گذراند. اتاقکی شیشه ای و ساکت که ساعتها در آن می نشست و می خواند و نت بر می داشت. روزی را که برای اولین بار دربارهء این کتابخانه نوشته بود هرگز فراموش نمی کنم. افسوس که خود نامه را ندارم. یادم هست که محتوای آن دربارهء بزرگی و عظمت کتابخانه بود. طوری که روح استاد را در برابر این عظمت و دانشی که در خود پنهان داشت، به سجده و تعظیم واداشته بود.
چندی پیش در فرصتی دوباره توانستم از موزهء بلودر وین دیدن کنم. پیش از این هم گفته ام که هیچ کلاس نقاشی، برتر از قدم زدن در یک موزه و نگاه به آثار اساتید بزرگ نیست. خوشبختانه بارها لذت دیدن نقاشی های به یاد ماندنی تاریخ هنر را تجربه کرده ام. آن روز درحین گذر از سالن های موزه، به سالن کلاسیک های قرن نوزدهم رسیدم.
در این سالن نقاشی ای هست که بیش از دیگران چشم را خیره می کند. و هر بار با دیدنش، آن نامهء دکتر کامیابی را به خاطر می آورم. زیبایی و شکوه نقاشی «ناپلئون در گذر از آلپ» ، که پیش از این چاپ شده اش را بارها در کتابها و مجلات مختلف دیده بوده ام، چنان حسی در وجودم می اندازد که آن را جز به همان حس تعظیم و کرنش، در برابر دستان هنرمندی که این شاهکار را خلق کرده است نمی توانم تشبیه کنم. با دیدن این اثر پرسشی در سرم دوباره پیچیدن گرفت که اگر به زعم بسیاری از هنرمندان مدرنیست، «نقاشان مجبورند که هنرمند زمانهء خود باشند»، پس چگونه است که هنرمندان بزرگی چون ژاکوس لوییس داوید، از پس ِ گذرِ زمانی دراز، هنوز هم قادرند با آدمها ارتباط برقرار کنند و آنها را به تحسین خود وادارند؟
دلهره های مشترک، نوشتهء محمد هادی کامیابی

Wednesday 5 September 2007

رؤیاهای اشرافی

اگر از من بپرسند بهترین مکانی که دوست دارم وقتم را در آن جا صرف کنم کجاست، بی درنگ پاسخ می دهم یک کتابفروشی و یا یک فروشگاه نوشت افزار. هنوز هم وقتی پای قفسهء دفترچه ها می ایستم، مثل یک نوجوان چهارده پانزده ساله دوست دارم یکی یکی دفترچه ها را در دستم بگیرم، ورق بزنم، طراحی کاغذ و روی جلدشان را تماشا کنم و روی بافت جلدشان دست بکشم. به خاطر یادداشت های روزانه ام مجبورم هر از چند ماهی سراغشان هم بروم و یکی از آنها را به عنوان همدمی چند ماهه بخرم و با خودم به خانه بیاورم. تا به حال انتخاب های متفاوتی داشته ام...بعضی از آنها را دوست داشتم، بعضی از آنها را زمانی از روی ناچاری خریده ام و بعضی از آنها.....
سال گذشته، در یکی از همان شرایط ِ از روی ناچاری در برابر یک قفسهء نسبتاً خالی از همین دفترچه ها قرار گرفتم و با عجله ای که داشتم، مجبور شدم یکی از آن پنج شش دفتری که باقی مانده بود را انتخاب کرده وبخرم. از قضا، آن دفترچه یک سالی است که یکی از بهترین همدم های من از آب در آمده.... طرح، رنگ، بافت و استحکام روی جلد آن را خیلی دوست دارم. پای طرح آن نامی هست که پیش ازین برایم آشنا نبوده، اما بعدها که در اینترنت جستجویی کردم، فهمیدم طراح آن هنرمندی اهل اوروگوئه است که از کودکی در بارسلونا زندگی می کرده و چند سالی است که به یک ستارهء محبوب هنری در اسپانیا و حتی در نقاط دیگر دنیا تبدیل شده است. آ
ن قدر که حتی برای خود او هم چنین محبوبیت هنری باور نکردنی است. در دنیایی که آدمها، دیگر دوست دارند تا بیشتر در رؤیا زندگی کنند، کافی است که جوردی لاباندای سی و هفت ساله، یک میهمانی راه بیاندازد تا فضای میهمانی او از دخترها و پسرهایی پر شود که درست مثل فضای شیک و اشرافی طرحهایش، تی شرت و تاپ و جین های تنگ پوشیده اند و یا دورشان را شنل هایی از پر قو پوشانده و سر و وضع خود را درست مثل طرحهای او آراسته اند و گاه از پشت عینک آفتابی های بزرگی به دنیای اطرافشان نگاه می کنند. شاید این همه برای آن است تا بتوانند آنها هم به بخشی از دنیای فانتزی او بدل شوند. من خودم در دنیایی مثل دنیای خیالی لاباندا زندگی نمی کنم. حتی برایم تصور زندگی در چنین دنیایی دیوانه کننده است. اما بسیاری از طرح های او را دوست دارم. آن قدر که همین چند روز پیش یکی دیگر از سری دفترچه های او را خریدم. جوردی لاباندا هم مثل من از طرفداران «صبحانه در تیفانی» و «آودری هیپورن» و عکسهای «ریچارد آودون» و سوپرمدلهای دههء نود است.
در اسپانیایی که بعد از چهل سال توانست از قرنطینهء فرانکو
بیرون بیاید، نسل های بسیاری در این کشور بار آمده بودند که یکی پس از دیگری ترس و هراس از تازه ها را از نسل های گذشته شان به دوش می کشیدند. و شگفت آور نیست اگر پس از این دوران، با وجود پیش داوری های موروثی آنها، هنرمندان مدرن نتوانستند عرصهء مناسبی برای جولان هنرشان بیابند. اما دیدیم که به تدریج اوضاع تغییر کرد و تا جایی رفت که هنرمندانی چون کاستو دالمو و جوردی لاباندا ستاره هایی محبوب شمرده شده و طرح محصولاتشان به مجسمه هایی اسطوره ای بدل شدند.
در نظرم مد زیباست زمانی که آدم از جایگاهی روشنفکرانه به آن نظر اندازد. به گونه ای که به آن به عنوان یک سیستم طراحی نگاه کند. این درست چیزی است که قربانیان فشن آن را درک نمی کنند. خود را
در پای آن قربانی می کنند حال آن که مد در پشت سر آنها به سویی دیگر در حال دویدن است. اگرچه مصرف کنندهء کالای مد، همین قربانیانند. از جامدادی و دستمال و تی شرت گرفته تا کیف دستی و قالیچه و حوله و ....فرقی نمی کند که چه قیمتی باشد. برای همانها هم هست که حالا جوردی لاباندا به یک بت تبدیل شده. محصولاتش هرچه باشد آنها را می خرند. در واقع فرهنگ پاپ همین است. مصرف گرایی بخشی است جدا نشدنی از دنیای مد.