Tuesday 24 July 2007

ساکن جاودانی باغ تاروت

یکی از دلایلی که اولین بار با باغ تاروت آشنا شدم، یافتن عکس زنی بود که در یکی از روزهای زمستانی سال ٢٠٠۱ در سایتی هنری پیدایش کرده بودم . بیوگرافی وی به زبان فرانسه نوشته شده بود. چیزی از این زبان نمی دانستم. جز دو سه عکس رنگی از آثار او را نیز با سایزی بسیار کوچک در کنار آن بیوگرافی نیافتم. دست به کار نوشتن ایمیلی شدم. هرگز پاسخی برای آن ایمیل نیامد. گیرایی نگاه این زن و کنجکاوی دربارهء او مرا به جستجوی بیشتری ترغیب کرد و نتیجه اش خواندن چندین کتاب و دیدن فیلمهایی از او و همینطور آثار وی شد.
در آنها زنی را یافتم که با قدرتی عجیب و غیر معمول مرا به خودش جذب می کرد. آثاری پر از رنگهای پر طروات و قدرتی زنانه که در پس هر یک رخ می نمود. خلاقیتی در کارهای او وجود داشت که با خواندن زندگی نامه اش نیز پی بردم ریشه در تمرینی سیستماتیک و آکادمیک نداشته بلکه نتیجهء نیازی ضروری برای گذر از یک بحران شخصی و عمیق بوده است. اگرچه ملاقات او با سوررئالیست های فرانسوی از جمله ماکس ارنست، رنه ماگریت و سالوادور دالی، نقاش آمریکایی هیوج وایس و از همه مهمتر آشنایی و ازدواجش با هنرمند سوییسی جین تینگوئلی در پیشرفت کارش بی تأثیر نبوده اند. ازدواجی که ده سال پس از جدایی از یک زندگی زناشویی هفده ساله با هری ماتیوس و داشتن دو فرزند از وی صورت گرفت. او با جین سه سال بیشتر زندگی نکرد، اما ارتباطشان تا پایان عمر جین حفظ شد.
نیکی د سنت فال را به سختی می توان از جمله هنرمندان آوت سایدر (بیرونی) به حساب آورد، بلکه بیشتر می شود او را هنرمندی سمبولیست – سوررئالیست تحت تأثیر پاپ آرت دانست. وی را زنی پیشرو می دانند. روح سرکش نیکی، فانتزی های بی شماری را خلق کرد و عمده ترین موضوع آثار او را «زن» تشکیل می داد. آن هم در زمانی که زنان هنوز مبارزات حق طلبانهء خود را آغاز نکرده بودند. در این زمان او زنانی آفرید پر از قدرت، سرشار از نیروهای جنسی و خارج از کنترل.
سری «نانا» از معروفترین آثار اوست که در اندازه های غول آسا ساخته شده اند (٢۹ متر درازا و ۹ متر پهنا). شکل سرشار از زنانگی آنها با آن سینه های بزرگ، مجسمه های بدوی و سمبل باروری را به ذهن می آورند. او نانایش را سمبول مادر زمین می دانست و مادر ِ سخت گیر و زیبایش را الهام بخش این اثر می خواند. زنی با تزئینات رنگی شاد و حالتی سرخوش که یکی از پاهای گوشتالویش را به هوا برده است، یا در حال دویدن است، یا رقصیدن، یا معلق زدن و یا حالتی شناور دارد. اندامی که نخستین بار درونشان از سیم و مفتول و بیرون آن از پاپیه ماشه خلق شده اما بعدها با جنسی از پلی استر ساخته شدند. بخار خطرناک ناشی ازساخت آنها نیز در نهایت باعث بیماری تنفسی نیکی شد. نیکی، نانایش را نخستین بار در گالری لولای پاریس به نمایش گذاشت. پس از آن در استکهلم، نانایی دراز کشیده را به اجرا گذاشت که رانهایش از هم گشوده شده بود و بازدید کنندگان می توانستند داخل رحم او پا بگذارند. در آنجا بود که آن را غول آساترین فاحشهء جهان لقب دادند. در ۱۹٦٧ نانایش را در آمستردام به نمایش گذاشت، در حالی که برای نخستین بار خانهء رؤیایی نانا و فوارهء نانا را ساخت و نقشهء شهر نانا را کشید. با وجود سیل انتقاداتی که بر سرش روان بود، پیروزمندانه موفق شد تا هنرش را به اجرا گذارد.
نیکی پس از مرگ جین تینگوئلی کتابی نوشت با نام «راز من» و در آن برای نخستین بار به تجاوز پدرش اقرار کرد، زمانی که او یازده سال بیشتر نداشت. «با تمام نیرویم لگد می زدم تا آن که از بندش رها شدم و آن قدر دویدم تا از پا در آمدم...»
در تمام کارهای او طغیان و رنجهای دوران کودکی اش نیز به چشم می خورد. در فیلمی که در سال ۱۹٧٢ به نام «ددی» ساخت، صحنه ای هست که هنرپیشه ای نقش پدرش را بازی می کند و در طی فیلم پانزده بار کشته می شود. نیکی با نوشتن زندگی نامه ای تلاش کرد تا تمام آنچه در گذشته اش او را رنج می داد ببخشد. «نوشتن این کتاب مرا قادر ساخت تا چشمم را به دنیای درونم باز کنم، از آن فاصله بگیرم، ببخشم و راهم را ادامه دهم».
در سال ۱۹٦۱ نیکی دیگران را با اجرای نقاشی های شلیکی اش به حیرت انداخت. این نوع کار را تنها برای مبارزه با خاطرات کودکی اش انجام می داد و برایش نوعی تخلیهء روحی به حساب می آمد. با تفنگ و رنگ به سطح بوم و آدمک هایی شلیک می کرد که به قول خودش سمبول: همهء مردها، مردهای بلند قد، مردهای مهم، مردهای چاق، برادرم، جامعه، کلیسا، مدرسه، خانواده ام، مادرم، همهء مردها، ددی، خودم و دوباره همهء مردها بودند. « به کارهایم تیر اندازی می کردم چون بامزه بود. احساس خوبی به من می داد. وقتی تیراندازی می کردم مجذوب آن لحظهء جادویی می شدم که از نقاشی هایم خون سرازیر می شد و آنها می مردند».
پس از آن بود که باغ تاروت به دنیا آمد. فضایی عظیم در گاراویچیوی ایتالیا بر تپه ای در میان درختان، که طی بیست سال پر از مجسمه های ساختهء نیکی شدند. مجسمه هایی بر گرفته از تصاویر کارتهای تاروت و اساطیر غول پیکر. خود نیکی نیز در یکی از این مجسمه های تاروت زندگی می کرد. مجسمه ای که تصویرش شبیه ابولهول بود. اتاق خوابش در یکی از سینه ها و آشپزخانه اش در سینهء دیگر ابولهول جای داشت. «سرانجام آرزویم برای زندگی در یک مجسمه به حقیقت پیوست، فضایی موج دار و منحنی، بی آن که گوشه ای مرا تهدید و یا به من حمله کند». گویی نیکی بالاخره توانست فضای امنی برای خودش بیابد که دور از گذشته و زخم های کودکی اش بود. این حفاظت امن تبدیل به آثاری غول آسا و رنگ هایی تند شدند که نه تنها حالا امن به حساب می آمدند که گویا انعکاس دژی بودند در برابر خودش و این که چطور گذشته اش را سپری کرده بود.«در تمام مدتی که آنها را می ساختم، ترسم را به لذت تبدیل می کردم. از میان هنرم یاد گرفته ام تا هر آنچه آزارم می دهد را اهلی کنم». ساخت باغ تاروت بیست سال تمام به درازا کشید و دوستان و هنرمندان بسیاری نیز در ساخت آن مشارکت داشتند. نیکی بارها در زندگی نامه اش از مادرش به عنوان زنی زیبا اما بسیار سخت گیر و سنگدل یاد می کند، زنی که عاشقان بسیاری در زندگی اش حضور داشته اند و با این حال از همسر نیکی، جین، نیز چشم پوشی نمی کند. «هرچیزی که باید دربارهء تو، مادر، پنهان بماند، آشکار می کنم و نشانش می دهم. قلبم، احساسم، سبز، آبی، قرمز، زرد، همهء رنگها. اشکم را نشان می دهم، عصبانیتم را، خنده ام را، هیجانم در کار را. کاش هنوز این دور و برها بودی مادر، دوست داشتم دستت را بگیرم و دور باغ تاروت بگردانم. ممکن نیست که حالا دیگر نظر بدی دربارهء کار من داشته باشی. کسی چه می داند؟ متشکرم مادر. چه زندگی خسته کننده ای خواهم داشت بدون تو. دلم برایت تنگ شده. با عشق. نیکی».
«همیشه دیوانهء پرنده ها بودم. زمانی که نمی توانستم خواندن را یاد بگیرم، پدر گفت اگر یاد بگیری، هر چیزی بخواهی به تو می دهم. فوراً گفتم: یک پرنده! آن قدر با سرعت یاد گرفتم که پدر و معلمم در حیرت مانده بودند. این شد که اولین پرنده ام را هدیه گرفتم. یک قناری بود. تا می توانستم با او صحبت می کردم. یک روز بهاری او را به باغ بردم. از روی سهل انگاری او را آنجا جا گذاشتم. صبح بعد چیزی جز استخوان از او باقی نمانده بود. احساس یک قاتل را داشتم. یادم می آید تا چه حد غمگین بودم. آن پرنده اولین عشق از دست رفتهء من بود».
«وقتی یازده سالم بود شروع کردم به کشیدن درختها. همزمان با وقتی بود که مادر شروع کرد تا ماهی یک بار در روزهای یک شنبه، ما را به موزهء متروپولتن ببرد. یادم می آید که همیشه در نقاشی ها به دنبال درخت می گشتم. به خاطر دارم که در زنگ های هنر، دوستم جکی ماتیس همیشه اسب می کشید و من همچنان درخت را در سمت راست صفحه ام. دوست دیگرم سیلویا آبولنسکی همیشه یک «نقشه» می کشید، آن را به خانه می برد و روی آتش می گرفت تا کهنه به نظر بیاید. یادم هست که در پرونده ام نوشته بودند هیچ خلاقیتی در تصویر پردازی ندارم. از آن جایی که هر سه تایمان هنرمند از آب در آمدیم، ممکن است هنر بیشتر به عقده های روحی ربط داشته باشد تا آن استعدادی که مردم تصورش را می کنند».
«من یک زن عصبی بودم. زنان و مردان عصبی زیادی هستند که هرگز هنرمند نشدند. من هنرمند شدم چون چارهء دیگری نداشتم. تمام تلاشم این بود تا چیز دیگری را جایگزین یک فشار سخت روحی و معالجات همراه با شوک الکترونیک و شبیه آن کنم. پس هنر را به عنوان یک نجات دهنده و نیازم در آغوش گرفتم».
بعد ها متوجه شدم که این زن خارق العاده در ماه می ٢٠٠٢، یعنی چند ماه پس از آن ایمیل من، پیش از آن که با او و آثارش آشنا شده باشم، دنیای هنر را سوگوار خود کرده است. دو سال پیش از آن که جامعهء هنری ژاپن جایزهء نوبل هنری را به او هدیه کند.
فیلمی دربارهء نیکی د سنت فال با آواز زیبای ادیت پیاف
نیکی در خاطراتش نوشته است که عاشق صدای ادیت پیاف بوده و همیشه در حین کار آوازهایش را زمزمه می کرده است.

Thursday 19 July 2007

سرزمین عجایب در مدارس هنری

آیا تا به حال برایت پیش آمده که با حسی، اتفاقی، تصمیمی....در دل، دست و پنجه نرم کرده باشی و ناگهان واقعه ای هر چند کوچک در برابرت قرار بگیرد که بتوانی پاسخ بسیاری از پرسشهایت را در آن بیابی؟ این اتفاق همین چند روز پیش برای من هم افتاد. سریع به آن «و ِل کام ِ» بلند بالایی گفتم، هرچند هنوز با یک عالم پرسش ریز و درشت دست به گریبانم. اتفاق را می گویم.
فیلمی به دستم رسید و تماشا کردم با نام « آرت اسکول کانفیدنشیال»٭. فیلمی که طنز و عصبانیت را به یک میزان در خود دارد. داستانش در مدرسه ای هنری می گذرد. جان مالکویچ، که در این فیلم نقش یک معلم مدرنیست (پرفسور سندی فورد) را بازی می کند می گوید خیلی بامزه است که در چنین مدارسی یک مشت آدم احمق بی استعداد تحت تعلیم یک مشت معلم احمق بی استعداد قرار می گیرند. نقش اول فیلم حول شخصی به نام جروم می گردد، جوانکی با استعداد که تمام انگیزه و هدفش را در رفتن به یک مدرسهء هنری متمرکز می کند. در کلاس تقریباً تنها کسی است که طراحی می داند، اما کارش نادیده گرفته می شود و در همان هنگام زبانه کشیدن خاموش می شود. هنر جویان پر مدعای همشاگردی اش از هیچ طرفندی برای این کار دریغ نمی کنند. جروم در پایان ِترم نمرهء آ می گیرد، اما درست مثل بقیهء آنهای دیگر!
در طول داستان با شخص دیگری هم مواجه می شویم. کسی که نقاشی هایش کودکانه اند و طرح هایش فقط دور ماشین و کامیون و این چیزها می چرخد. بعداً هم معلوم می شود که یک پلیس مخفی است و چیزی از هنر نمی داند و تنها برای تحقیق پیرامون یک سری قتل های زنجیره ای که فضای این کالج یا مدرسه را هم تهدید می کند به اینجا آمده.....و در طول داستان جروم نه تنها پی می برد که کارکرد مدارس هنری چیست که حتی به این نتیجه می رسد که باید تصورات و رؤیاهایش را با واقعیات پیش رویش هماهنگ کند.
چیزی که می خواهم بگویم البته تجزیه و تحلیل هنری این فیلم نیست، بلکه پیامی است که در پشت این فیلم خوابیده است. آنهایی که در مدارس و یا دانشکده های هنری غرب تحصیل می کنند شاید این داستان بیشتر برایشان قابل لمس باشد. مدارسی که بیشتر روی هنر مدرن متمرکز شده اند و قصدشان هم تربیت هنرجوی مدرن است. می گویم هنرجو، چرا که هنرجو برایم با هنرمند تفاوت بسیاری دارد. آنهایی که در مرحلهء یاد گیری اصول اولیهء هنرند قطعاً هنرمند نیستند. مگر آن که در آن «اصول»، به استادی رسیده باشند و تازه چیزی بیش از این ها هست تا آنها را به درجهء هنرمندی نائل گرداند. خلاقیت بستگی مستقیمی به رشد توانایی ها برای بیان مؤثر آن دارد. یکی از اندیشه های سقسطه آمیز رایج در شکل گیری هنر مدرن، خفه کردن تکنیک در نطفه است! تفکری که در پس و پشت آن آوانگارد شکل گرفته و برچسب آزادی هنرمند بر آن زده و جنبشی که به نظرم آخرین پناه آدمهای بی استعداد بوده است!
حالا همهء اینها را گفتم تا به سؤالاتم برسم. این که:
تا چه حد امکان آن هست که در مدارس هنری هنرمند شد؟ چند در صد هنرجویان این گونه مراکز در نهایت هنرمند از آب در می آیند؟
آیا بهترین هنرجویان آنهایی هستند که روی بومشان همچون بچه های مهد کودک نقاشی می کنند؟
آیا به غیر از شنیدن مدام جملاتی شبیه « خود درونی ات را بیاب»، و تکیه بر هنر چکه ای (دراپ آرت) به جای هنر رئالیست، مهارت های هنری را هم می شود در این جور جاها آموخت؟ (می گویم «مهارت» و نه فقط تکنیک، چرا که تکنیک را در کلاس های آزاد هنر هم می شود یاد گرفت).
آیا عرضه کار هنری در کلاس های دانشگاه و یا مدرسهء هنر، حتی اگر کار خوبی هم نباشد، صرف آن که بتوانی با حرف زدن دیگران را دربارهء آن قانع کنی، هنر خوب به حساب می آید؟ ....
جای پرسش را باز می گذارم.
تو هم اگر پرسشی در این راستا داری، آن را بنویس...اگر پاسخ قانع کننده ای هم برای اینها داری خواهش می کنم پرسش گران را از آن دریغ نکن!

Art School Confidential٭