Friday 25 May 2007

اشراق هنری

با وجود آن که هنرمندان بسیاری، به ویژه در قرن های اخیر، مشتاق شده اند تا به دلایل مختلف ( حالا یا برای ثبت تاریخ، یا برای یادآوری، تذکر به دیگران، نجات روح خود...و یا هر دلیل دیگری) بدی ها و زشت خویی های محیط پیرامون خود و عذابی که از این دنیای مستبد می کشند را برای بینندهء آثار خود به نمایش بگذارند، اما در این میان هنرمندانی هم هستند که دغدغه شان گذر از لایه های درون، ذات حقیقی وجود و دست یافتن به عنصر حیات و ...است. آنها که با کشف و الهامات معنوی و تجربیات ماوراءالطبیعی خود دوست تر دارند تا با آثارشان، بیننده را نیز همچو خود به تطهیر و جَذبه دعوت کنند. آندرو گانزالس یکی از آنهاست. این هنرمند تگزاسی، نقاشی هایش صورت ها و اندام های زنانه ای ست که اطرافشان را خطوط و حلقه های درخشان نورانی فرا گرفته اند. آثاری که در نگاه اول بیشتر به سنگ مرمرهای کنده کاری شده می مانند، اما در حقیقت ازترکیب آکریلیک و ایربراش بر سطوح سفالی و یا بوم های پارچه ای به وجود آمده اند. گانزالس در سایت شخصی خود مراحل رسیدن به هنر کنونی اش را با تفصیل شرح داده است. اما چکیدهء سخنانش این است که با وجود جذابیت رؤیا و دنیای تصاویر در زمان کودکی اش، آن چه او را به دنیای هنر فرا خوانده، نه یک هنر فانتزی بلکه هنری با ویژگی های مکاشفه آمیز آن بوده است. هنری که در عین شکوه، گوهر عقل را در پس خود پنهان داشته و راز آلود و لطیف و زیبا می نماید. او در ابتدا مدهوش آثار دالی می شود اما سپس تأثیر هنرمند اتریشی ارنست فوکس و حس خویشاوندی اش با آثار او، ویلیام بلیک، جان دلویل، روبرت ونوسا و آلکس گری انگیزهء پر قدرتی برایش می شوند تا به سوی هنر معنوی و روحانی کشیده شود.
او خود را مدیون مذهب تطبیقی و اسطوره شناسانهء روانشناسی یونگ، کیمیاگری و سمبل های تانتاریک، مرزهای هوشیاری و تحقیقاتش دربارهء رؤیا می داند. او شرح می دهد که در سن نوزده سالگی رؤیایی صادقانه را تجربه کرده که در آن، در نوری طلایی و درخشنده احاطه شده و این نور با سرعت به سمت مرکز سفید مشتعلش در حرکت بوده است. او در این صحنه تولدی دوباره را تجربه می کند و تا ماهها تأثیرش را با خود به همراه می برد. این خواب به توانایی های هنری او پرشی چند برابر می دهد و از آن زمان آثارش به اشعار عاشقانهء رازآلودی می ماند که با روح در آمیخته اند. خود او آنها را آینه های روح می نامد و بازتابی از آنیمای وجودش. وی مراحل خلق آثارش را به نوعی آزاد سازی روح و بدن از اعماق تاریک تباهی و انحراف اروتیک تشبیه می کند. اروتیک برای او نه به معنای سادهء جنسی آن بلکه اتحاد بدن است با جریان و ریتم انرژی. او می گوید وقتی که نقاشی می کنم این انرژی زندگی بخش را در خود احساس می کنم و با آن به تصوراتم شکل می بخشم و آنها را در جذبه و رقصی ابدی، ثابت نگه داشته شده رها می کنم.
لینکهای مربوط: وب سایت پدر هنرمند آندرو، آنتونی آ. گانزالس

Thursday 24 May 2007

دگردیسی

تازگی ها کتابی به دستم رسیده که عنوانش را بهتر است به فارسی «دگردیسی» ترجمه کنم. این کتاب مجموعه ای از هنرهای معاصر رئالیسم جادویی و فانتزی است. این مجموعه را «جمعیت هنری - بین المللی سوررئال باین آرت» به چاپ رسانده است. در سال ٢٠٠٢ جان باینارت این گروه را با نام جمعیت هنری - استرالیایی سوررئال باین آرت پایه گذاری کرد که از سال ٢٠٠٦ گسترشی بین المللی یافت و با نام فعلی به کارش ادامه داد.
مجموعهء چاپ شده گنجینهء ارزشمندی است از هنرهای فانتزی – تخیلی که در دو بخش روشنایی و تاریکی به نمایش در آمده اند. شاید لازم باشد تا یادآوری کنم که سوررئالیسم در ابتدا یک جنبش ادبی بود و هنر تجسمی بعدها به آن افزوده شد. اگرچه برای ذهن عموم، سوررئالیسم پیش از هر چیز یادآور هنر تجسمی است و نه ادبی. اما به هر حال هر دو صورت ادبی و تجسمی آن رویکردی از تحولات اجتماعی، سیاسی و روانی هستند و از ذهن ناخودآگاه خالقان آن بر می آیند. رهبر و پایه گذار این جنبش آندره برتون شاعر بود که در ١۹٢٤ مانیفست سوررئالیست را نوشت و در آن سوررئال را به عنوان یک پدیدهء ناب خودکار معرفی کرد. پدیده ای که چه در نوشتن و چه در طراحی از هرگونه خود سانسوری اخلاقی مبراست. البته من شک دارم هنرمندانی که در این جنبش به خلق آثاری پرداختند و یا حتی هنرمندان معاصری که به سوررئالیست منسوبند، به یک عمل غیر ارادی و یا المانهای دیگری از مراحل خلق سوررئال در کارشان اهمیتی بدهند و یا حتی برخی از آنان خودشان را در این گروه رده بندی کنند. همهء آنهایی هم که تقریباً می شود در زیر مجموعهء سوررئالیست ها آوردشان، قدرت فراواقع گرایانه درآثارشان هم سطح نیست. اما مجموعه ای که درباره اش صحبت می کنم باید بگویم فوق العاده است. شامل کارهایی از هنرمندانی است که دوست دارم در پست آینده به بررسی آثار یکی از آنها بپردازم. برخی از صفحات آن را می توانید درسایت این گروه ببینید. اما اگر به گالری آن لاین آنها سری بزنید هم می تواند ساعتها سرگرمتان کند. اگرچه نباید از نظر دور داشت که تصاویری که با کیفیت بالا در کتاب چاپ شده اند هرگز با تصاویر بی کیفیت صفحهء مانیتور برابری نمی کنند.

Monday 21 May 2007

نقش عشق

این پرتره را ادوارد گالینسکی، یک دانشجوی بیست سالهء لهستانی، روی دیوار سلول شمارهء ۱٨، بلوک ۱۱ در اردوگاه ۵٣۱ آشویتس کنده کاری کرده است.
ادوارد (اِدِک)، در سال ١۹٤٠ از پی هجوم آلمانهای نازی به لهستان، زندانی شد. وی در نیروی کار اردوگاه کار می کرد. روزی او را برای تعمیر ساختمان کناری ِ اردوگاه زنان گماشتند. آن جا بود که «مالا» زیمِت باوم را ملاقات کرد. دختری چشم آهویی و زیبا و بیست و چهار ساله که به خاطر یهودی بودنش به همراه خانواده از بلژیک دپورتش کرده و او را به اینجا آورده بودند. از آن جایی که مالا، آلمانی را به خوبی صحبت می کرد، به عنوان مترجم اس اس ها استخدام شد و برای همین از امکانات خاص اردوگاه بهره مند بود. ادوارد دلباختهء او شد و زیر چشمان نظاره گر محافظین زندان با وی شروع به صحبت کرد. پس از آن آنها راهی پیدا کردند تا بتوانند بین دو اردوگاه، یادداشتهای رمزی شان را رد و بدل کنند. و بدین طریق بر خلاف تمام قوانین، سیم خاردارها و نگهبانان جانور خوی اس اس، عشق جوانه زد.
از خصایل اخلاقی مالا نقل قول ها کرده و کتابها نوشته اند. او را شیر زن آشویتس نام نهاده اند. زنی که تمام ماحصل بهرهء کارش را به زندان می برد و با زندانیان تقسیم می کرد. به آنها غذا می داد، به طور قاچاق به ایشان دارو می رساند و کمک می کرد تا ضعیف تر ها در بخشی کار کنند که نگهبانانش کمتر سخت گیر بودند. زندانیان احترام خاصی برای او قائل بودند.
ادوارد می دانست که مالا هم همچون خانواده اش در اتاقهای گاز کشته خواهد شد. برای همین نقشه ای جسورانه برای فرار ریخت. در ٢٤ ژوئن ۱۹٤٤، یونیوفورمی را از یکی از افسران نازی دزدید و با لباس مبدل و مدارکی جعلی برای مالا، او را به عنوان دوست دخترش از میان دروازه های اردوگاه خارج کرد. ویسلاو کیلار در کتابش می نویسد زمانی که فرار آنها بر ملاشد، تمام زندانیان آشویتس دربارهء تنها موضوعی که صحبت می کردند، مالا و ادوارد بود. این زوج عاشق را اسطورهء آزادی می خواندند و امیدی برای یک نسل جدید. آنها دوازده روز را با یکدیگر گذراندند. نیروهای گشتی آلمان، مالا را در مرز چک دستگیر کردند. ادوارد که دستگیر شدن او را دید، خودش را بلافاصله تسلیم کرد تا بتواند کنار وی باشد. آنها را به آشویتس بازگرداندند و هر یک را در سلولی انفرادی انداختند و تحت شکنجه قرارشان دادند تا جزئیات فرار و نام همدستانشان را فاش کنند.
می گویند ادوارد برای این که بداند مالا هنوز زنده است یا نه، هر شب ملودی خاصی را سوت می زد و مالا در سلولی دیگر با همان ملودی او را پاسخ می گفت. در تمام مدتی که مالا در اتاق شکنجه بود، ادوارد در اتاقش قدم می زد. در هر سلولی که او را نگه داشته اند، به روی دیوار آن پرتره ای از مالا کشیده شده و نام هردویشان زیر آن نقش بسته است.
آنها هرگز نام یارانشان را فاش نکردند. ادوارد را برای عبرت دیگران، به حیاط زندان مردان بردند و در حالی که طناب دار را به گردنش می آویختند و وی فریاد «زنده باد لهستان» سر می داد، به چوبهء دار آویختندش. می گویند هنگام مرگ ادوارد، صدایی از میان جمعیت فریاد زد «کلاهها را بردارید» و همه به احترام او کلاههای زندانشان را از سر برداشتند. مالا نیز در حیاط زندان زنان به پای چوبهء دار برده شد، اما پیش از آن که به جایگاه برسد با تیغی که در دستش مخفی کرده بود، رگ مچ دست خود را پاره کرد، یکی از افسران محافظ فوراً دست او را گرفت تا از فوران خون جلوگیری کند اما مالا با دست دیگر ضربه ای به او زد و از پس آن زیر لگدهای افسران جان به جان تسلیم گفت. می گویند در آخرین لحظات، مالا بر افسر مهاجم فریاد می زد که: من همچون یک شیرزن می میرم و تو مثل یک سگ! ....و به زنانی که ماجرا را نظاره می کردند و اشک می ریختند می گفت: گریه نکنید! روز حساب نزدیک است! فقط هر کاری را که با ما کردند به خاطر بسپارید! ...با خواندن این داستان، اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد، نقش هنر در آرامش آدمی بود. این که انسانی تحت استرس و اضطراب بسیار، برای تسلی خاطرش دست به نقاشی می برد و درست زمانی که معشوقش در اتاقی دیگر شکنجه می شود و هیچ کاری از دست او بر نمی آید، صورت او را می کشد. هیچ توضیح منطقی وجود ندارد که چرا باید خطوط کشیده شده روی آن دیوارهای سرد ادوارد را آرام کرده باشد. آیا با این کار، احساس نزدیک تری به مالا پیدا می کرد؟

Thursday 17 May 2007

آفتاب زندگی

این نقاشی را با وجود همهء تلخی هایی که در پس آن نهفته است بسیاردوست دارم. شاید برای آن که دمیدن آفتاب در آن شاهدی است بر زندگی،... و قدرت دارد تا آرزوهایی را که به خودی ِ خود جامهء عمل نپوشیده اند، برآوَرد.
این تصویر با سمبل خورشید، ریشه ها و میوه های اسرار آمیزشان معرف بانویی است که سالیان متوالی در بستر بیماری، شاهد ویرانی ِ جسمش بوده است.
اندیشه های آمیخته با مرگ، عنصری جدا نشدنی از آثار فریدا کاهلو هستند. تجربهء تصادفی سخت در سن هجده سالگی و در پس ِ آن جراحات عمیق در ناحیهء رحم و ستون فقرات که تا آخرین لحظهء عمر مجبور به تحملشان شد، ارتباط عمیقش با دیه گو ریورا و نتیجهء دردناک آن،...هیچ یک نه تنها مانعی برای کارش نبودند، که حتی انگیزهء پرقدرتی شدند تا وی تمایلات و آرزوهایش را بیش از پیش به تصویر کشد.
این نقاش در پی جراحی ستون ِ فقرات، تزریقات مورفینی را دریافت می کرد که پس از آن منجر به اعتیادش به مواد مخدر شد. حتی یکی از پزشکانش ابراز می کرد که: آخرین آثار ِ او آمیخته ای از ترس از خیانت و اضطراب ِ خاطری حاصل از اعتیاد به مواد مخدر است....همان که رد پای آن را در این نقاشی نیز به خوبی می توانیم ببینیم.

شخصیت این زن با لایه های بسیار و تناقضات بی شمارش، فریداهای بسیاری را در بر می گرفت و هیچ یک از آنان چیزی نبود که آرزویش را داشت
دیه گو ریورا

Monday 14 May 2007

چشم هنرمند

چندی پیش کتابی می خواندم از یک محقق چشم پزشک در دانشگاه استفورد به نام میشائیل مَرمور که بخش اعظم تحقیقاتش حول بیماری های چشمی هنرمندان می گردد. وی با استفاده از نرم افزار فتوشاپ و مدارک پزشکی – تاریخی ِ هنرمندان، به خصوص امپرسیونیست های فرانسوی چون کلود مونه، ادگار دگا و همچنین هنرمندانی چون رامبراند، ماری کاست وجورج اُ کافه،... آثارشان را، روند کاهش دید و تأثیر پیشرفت بیماری چشمی شان در آن آثار را مقایسه و بررسی کرده است. وی در نسخه های بازسازی شدهء کامپیوتری اش، نشان می دهد که مثلاً در نقاشی های حمام کننده های دگا، چطور به مرور زمان تصاویر محو تر و ضربه های قلم سخت تر و خشن تر می شوند. و یا در نقاشی های مانه، مثل نقاشی زنبق تالاب و یا پل ژاپنی در گیورنی، تصاویر اثر او و حتی امضای هنرمند تحت تأثیر آب مروارید درهم و برهم تر شده و رنگها مرتعش تر و خفه تر به نظر می رسند و در عین حال نقاشی های هر دو هنرمند در طی سالهایی که بیماری چشمشان پیشرفت افزون تری دارد، انتزاعی تر می شوند.
نتیجه های این تحقیق بسیار مرا به یاد هنرمندان امروزه ای می اندازد که با استفاده از نرم افزارهای پیشرفتهء گرافیکی، قادرند تا در موضوعات مورد علاقه شان دست برده، با استفاده از آنها در نقاشی هایشان افکت های متفاوتی ایجاد کرده و با بازی های رنگی در این تصاویر مکانیکی چشم بیننده را خیره سازند. مقایسهء این گونه آثار با آثار هنرمندانی که در زمان خود به این نوع ابزار دسترسی نداشته اند و با وجود تمام مشکلات تنها با اتکا به ذوق و سلیقه، قدرت دست، نگاه و البته استعدادشان به خلق اثرمی پرداخته اند، این سؤال را به جای می گذارد که به راستی معیار ارزش یک اثر هنری چیست و مرزهای آن کجاست!

Thursday 10 May 2007

اعماق هوشیاری

چشمم را باز می کنم و به خاطر می آورم که شهری ساخته بودم پر از دیوارهای رنگی و معماری یگانه ای که تا به حال در هیچ شهر و کشوری ندیده بودم.... بار دیگر تابلویی را به تصویر می کشم که هرگز در بیداری فکرش را هم نکرده بودم....اما این مجسمه چطور....این ترکیب رنگی...این نقش و خطوط زیبا....این موسیقی بدیع...این شعر بی نظیر...این جملهء بی همتا ...اینها همه از کجا آمده اند که در بیداری هر چه می کنم جز سایه ای محو از آنها به خاطر ندارم، اما شوق ِ خلق آنها را تا روزها با خودم به همراه می کشم...
پاسخ می دهد که اینها همه نشانه ای از دنیای درونی زمینی و آسمانی اند که برای لحظه ای به ذهن ناهوشیار تو راه یافته اند...اینها همه از جایی می آیند که زمان و ابعاد مفهومی ندارند، اما از سرچشمه ای پایان ناپذیر بیرون جسته اند تا نه فقط با ذهن ناخودآگاه تو که با ذهن ناخودآگاه بیننده ای که زمانی رد این آثار را در کار تو می بیند ارتباط برقرار کنند... اینها حاصل کشت ِ ذهن باز تو و همگرایی نیروهای خلاق کائناتند ....و زمانی که در بیداری تلاش کنی تا همچون رؤیاهایت، خط و رنگ در هوا بر بوم تو پرتاب شوند، در میدان عملکرد بازو و بدن تو، منحنی ای خلق می شود که معیار جهان ِ ناهوشیار توست و در این میان است که هدایای طبیعت نیز یکی یکی وارد بازی ناخودآگاه تو بر بوم می شوند و هنری را خلق می کنند که امروزه به آن لوسید آرت می گویند.
وی در جهان پر پیچ و تابی که او را از دریانوردی برای همیشه به دنیای نقاشی کشاند، تنها هنرمند سوررئالیست انگلیسی زبانی به حساب می آید که در زمان جنگ جهانی دوم، به عنوان نماینده ای اروپایی در نیویورک، باب تازه ای را به روی هنرمندان آمریکایی گشود. علاقمندی او به ثبت رؤیاهایش، خلق اسکچ هایی از آنان، گرایشش به روانشناسی یونگ، اقامت شش ساله اش میان سرخپوستان مکزیکی، آشنایی با فلسفهء آسیایی، تحقیق دربارهء هندوها، ملاقات با هودو توباس، استاد ذن، فراگیری خط چینی و... او را به کشف اعماق ذهن و تصاویر آن رهنمود شدند. روزی هنگام قدم زدن در جنگل های مویر ِ کالیفرنیا، خطوط، دایره ها و نقطه هایی را کشف کرد که نخستین ریشه های هنر تحت عنوان «اصل اساسی وجود» به حساب می آیند. این خطوط، دایره ها و نقطه ها برای او المانهایی شدند تا بتواند به وسیلهء آنها به لایه های عمیق هوشیاری پا بگذارد و حاصل آنها کتابهایی شد با نام : نقاشی در لحظه، چشم باطن، آفرینش، روزی روزگاری و غیره.
در سال ۱۹٨۹ملاقاتش با فریبا بگذاران (محقق رؤیای لوسید یا خالص)، بین آنها باب گفتگویی را دربارهء دنیای درونی نقاشی باز کرد که نتیجهء آن کشف ِ بگذاران در تجربهء این هنر در رؤیای لوسید، مدیتیشن، دنیای درون و سطوح عمیق هوشیاری بود و نُه سال بعد، به پایه گذاری بنیادی با نام بنیاد لوسید آرت انجامید.
گوردون اونسلو فورد در سن نود سالگی، در نوامبر ٢٠٠٣ با آرامش از دنیا رفت اما بنیاد لوسید آرت با دیدگاهها و میراث به جای مانده از او در جهت کشف اعماق دنیای درونی هنر همچنان به راه خود ادامه می دهد.
لینکهایی در این باره
ارتباط با رؤیاها

Thursday 3 May 2007

صور حقیقی

چند روز پیش مجالی یافتم تا از نمایشگاهی به نام «نیروی نقاب» دیدن کنم. این نمایشگاه در قصر تراوتِن فِلس به مدت شش ماه یعنی تا آخر اکتبر برپا شده است. قصر نامبرده از زمان قرن پانزدهم بر روی تپهء زیبایی در ناحیهء اِنستال از توابع استان اشتایر مارک ِ اتریش بنا شده و هر از چندی میزبان نمایشگاههای هنری درخوری است.
نقاب های این مجموعه، دو دنیای متفاوت اسطوره ای را پیش روی بیننده قرار می دهند. نقاب هایی از قبایل یوروبا، ایگبو، گورنو، دوگون، و دان از آفریقای غربی و نقاب های سنتی اشتایر، سالزبورگ و تیرول از ناحیهء شرق آلپ. این نمایشگاه امکانی فراهم آورده تا این دو جهان به ظاهر متفاوت از ورای نقاب هایشان با یکدیگر به گفتگو بنشینند. اگرچه ژوزف کمپبل ِ اسطوره شناس تمام مذاهب دنیا را نقاب هایی بر یک حقیقت مطلق می داند. حقیقتی که در واقع از یک تبار جغرافیایی مشترک سرچشمه گرفته اند.










در طول اتاقهایی که نقاب ها یا بر دیوار آویزانند و یا بر صورت آدمک هایی بزرگ تر از اندازهء طبیعی انسانی قرار گرفته اند، آن چه بیش از پیش به چشم می خورد بازی آنها بر لبهء تیز شوخی و جدی است. مرزی بین تراژدی و کمدی که در عین حال در هر دو ادغام شده است. در کنار ماسک های به نمایش گذاشته شده تلویزیون های کوچکی نیز وجود دارند که در آنها فیلمهایی از آیین های گوناگون ملل پخش می شوند. در این فیلم ها، پوشندگان همین صورتک ها شرکت دارند و در برابر چشم ناظران ِ گاه مبهوت، گاه وحشت زده و گاه خندان، به رقص و نمایش مشغولند.
کمپبل هم در کتاب «نقابهای خدا» یش آورده است که در جشن ها و آیین های سنتی، نقاب ها از احترامی خدای گونه برخوردارند و هرچند همه می دانند که ساختهء دست انسانند و انسان آنها را به صورت زده است اما چنان جلوه ای خدای گونه دارند که گاه آنها را با خدا یکی می گیرند. او معتقد است آن که نقاب به صورت می زند، در واقع به بُعد دیگری پای می گذارد و همزمان با او تماشاچیان نیز همراهی اش می کنند. حال این که نقاب ها قدرتشان را از کجا می گیرند و چه تأثیری به روی انسان دارند... شاید بشود گفت که نیروی نقاب ها در تغییر و دگرگونی است. تغییر خود و محیط اطرافشان. و آن چه دیدن این نقاب های گوناگون به ذهن می آورد قرارگیری «بازی و فرهنگ» ، در تنگاتنگی یکدیگر است، که به اشتباه برخی آن را بسیار جدی و برخی بازی صرف می پندارند. آن ها در واقع به منزلهء رسانه ای ارتباطی اند.
در بروشور نمایشگاه نیز آمده است که: نقاب ها در اصل دو روی دارند. یک روی که جهان به آنان بخشیده است و روی دیگر آن صورت انسانی است. ...آنها یا زیبایند و یا بیش از حد نفرت انگیز و وحشتناک. آن قدر وحشتناک که قادرند با قدرت اهریمنی شان تمام ترسهای وجود را بیدار کنند. آنها گاهی روایت گر داستانهایی اسطوره ای اند و گاه تجسمی از تمام پلیدی های دنیوی. اما هر ناظری می تواند پیام آنها را به زعم خود دریافت کند. برای ارسال این پیام راز آلود، صورت واقعی شخص پشت نقاب، پنهان و از موهبت به کارگیری نیروی خاص میمیک صورتش محروم می ماند، اما اجازه می دهد تا صورتی بیگانه و بی تحرک به جای او زبان به سخن گشاید، هر حرکتش معنایی خاص پیدا می کند و شخصیت واقعی او همچنان در پس آن مخفی می ماند.


(استفاده از تصاویر به شرط اجازه از صاحب وبلاگ مانعی ندارد)