Tuesday 11 September 2007

کرنشی برای روحهای بلند

خدا رحمت کند مرحوم دکتر محمد هادی کامیابی را. بیشتر کسانی که در سالهای شصت در دانشکده های فردوسی مشهد و ادبیات شیراز درس خوانده اند با نام او آشنایند. کسی که به دلیل شخصیت خاص و روح بلند و حقیقت جویش او را محمد هادی کمیابی لقب داده بودند. آن مرحوم در سالهای هفتاد برای گذراندن پایان نامهء خود، به کانادا سفر کرد و چند سالی را در آنجا گذراند. همان جایی که تومور امانش را برید و رهسپار دوبارهء ایرانش کرد. جایی که بسی زخمها بر قلب و روحش خورانده بودند! وی هر ماه از کانادا برای دوستی نامه ای می فرستاد و آن دوست هم از سر لطف، مرا نیز که همیشه مشتاق خواندن نامه های غنی این استاد بزرگواربودم، سهیم می کرد. موضوع پایان نامهء وی اگر اشتباه نکرده باشم، مقایسهء تطبیقی فابل های ایرانی و نوع غیر ایرانی آن بود و تأثیر و رد پای این فابل ها بر انواع غیر ایرانی اش. به یاد دارم که در نامه هایش به تفصیل از کتابخانهء دانشگاهی می نوشت که بیشتر اوقاتش را برای تحقیق و فیش برداری در آن می گذراند. اتاقکی شیشه ای و ساکت که ساعتها در آن می نشست و می خواند و نت بر می داشت. روزی را که برای اولین بار دربارهء این کتابخانه نوشته بود هرگز فراموش نمی کنم. افسوس که خود نامه را ندارم. یادم هست که محتوای آن دربارهء بزرگی و عظمت کتابخانه بود. طوری که روح استاد را در برابر این عظمت و دانشی که در خود پنهان داشت، به سجده و تعظیم واداشته بود.
چندی پیش در فرصتی دوباره توانستم از موزهء بلودر وین دیدن کنم. پیش از این هم گفته ام که هیچ کلاس نقاشی، برتر از قدم زدن در یک موزه و نگاه به آثار اساتید بزرگ نیست. خوشبختانه بارها لذت دیدن نقاشی های به یاد ماندنی تاریخ هنر را تجربه کرده ام. آن روز درحین گذر از سالن های موزه، به سالن کلاسیک های قرن نوزدهم رسیدم.
در این سالن نقاشی ای هست که بیش از دیگران چشم را خیره می کند. و هر بار با دیدنش، آن نامهء دکتر کامیابی را به خاطر می آورم. زیبایی و شکوه نقاشی «ناپلئون در گذر از آلپ» ، که پیش از این چاپ شده اش را بارها در کتابها و مجلات مختلف دیده بوده ام، چنان حسی در وجودم می اندازد که آن را جز به همان حس تعظیم و کرنش، در برابر دستان هنرمندی که این شاهکار را خلق کرده است نمی توانم تشبیه کنم. با دیدن این اثر پرسشی در سرم دوباره پیچیدن گرفت که اگر به زعم بسیاری از هنرمندان مدرنیست، «نقاشان مجبورند که هنرمند زمانهء خود باشند»، پس چگونه است که هنرمندان بزرگی چون ژاکوس لوییس داوید، از پس ِ گذرِ زمانی دراز، هنوز هم قادرند با آدمها ارتباط برقرار کنند و آنها را به تحسین خود وادارند؟
دلهره های مشترک، نوشتهء محمد هادی کامیابی


3 comments:








majiD

said...

از همان ابتدا كه نقاشي ديدن و هنر آموختن به كله ام زد هميشه رئاليسم متفاوت و خيره كننده ي داويد بريم جذابيتي ديگر داشته است و به قطع اين تابلو فصلي از تاريخ است وفضاي تابلو بيانگر درونيات و عظمت طلبي مرد كوتاه قامت تاريخ





Anonymous

said...

جالب بود. حظی بردیم





leila

said...

i was his student