Tuesday 28 August 2007

دفتر خاطرات مصور یک عکاس

آنی لایبوویتز با تاج الماس پادشاه هری وینستون و اسکارلت جانسون (در پس زمینهءعکس) در نقش سیندرلا

ورق زدن کتاب آنی لایبوویتز وادارم کرد که هم دیدن چند عکس این کتاب را با شما شریک شوم و هم بهانه ای است تا چند عکس خارج از کتاب این عکاس آمریکایی را در اینجا با هم ببینیم. کتاب نام برده مجموعه عکسهایی از زندگی خصوصی سالهای ٢٠٠۵ -۱۹۹٠ اوست که در آنها شخصیت های معروفی خارج از ژستهای کلیشه ای عکاسی دیده می شوند. برخی از عکسهای آنی در کتاب زنان، کار مشترک آنی لایبوویتز و سوزان سونتاگ، و یا در مجله های وگ، ونیتی فیر و رولینگ استون (اولین مجله ای که آنی عکس هایش را در آن به چاپ رساند) به چاپ رسیده اند.
یکی ازعکسهای این کتاب، عکسی خاص از سوزان سونتاگ است که در خانه ای ساحلی در نیویورک گرفته شده است (١۹٨٨). سوزان سونتاگ پانزده سال، تا زمان مرگ سونتاگ، دوست و یار غار آنی بود. آنها آپارتمان مشترکی در پاریس و نیویورک داشتند و با هم سفرهای بسیاری را دور دنیا تجربه کردند. اگرچه به گفتهء آنی کلمهء زوج یا پارتنر کلمهء مناسبی برای دوستی آنها به حساب نمی آید. آنها دوستان نزدیکی بوده اند که در هر حالی به یاری هم می شتافته اند و دیگری را تنها نمی گذاشته اند. برای همین هم هست که شمار زیادی از عکسهای کتاب شامل عکسهایی از سوزان سونتاگ است. آنی می گوید مرگ سوزان قدرت گردآوری و چاپ این عکسها را به او داده است.
یکی دیگر از آنها عکسی است از کارن فاینلی، هنرمند پرفورمنس که در پست قبلی درباره اش نوشته ام. عکسی در خانهء کارن فاینلی در سال ۱۹۹٢.
و یا عکسی از جانی کش و همسرش جون کارتر کش، و یا نلسون ماندلا، جرج دبلیو بوش و اعضای کابینه اش، دمی مور در زمان حاملگی اش، جک نیکلسون و و و






ناتالیا ودیاوونا در نقش آلیس در سرزمین عجایب برای مجلهء وگ

Thursday 23 August 2007

هنر دربارهء زندگی یا دربارهء هنر؟

آره داشتم می گفتم....همینطور ادامه می داد: مدرنیسم روی لبهء سست و شکنندهء تردید آدمی راه می رود. آدمها را به «پیش رفتن برای پیشی گرفتن» ی هدایت می کند تا حس تشخیص شان را زیر سؤال ببرد. تا آدمها داخل ورطه ای بیافتند که چیزی را که باور ندارند و یا نمی بینند به زبان بیاورند، صرفاً به این دلیل که برای دوستان و یا آموزگاران و استادانشان پذیرفتنی باشد. استادان مدرنیست، احترام به خود و اعتماد به نفس تو را برای قضاوت در آن چه می بینی مورد تهدید قرار می دهند. تا آن جایی که زیبایی را در اشکال از فرم خارج شده و نامأنوس و عجیب و غریب می یابی. تا آن جایی که دروغ می گویی و به زبان می آوری که چیزی را از ورای آن اثر هنری می فهمی و درک می کنی که حقیقت نداشته است و نمی دیده ای و درنمی یافته ای. آنها شأن و مقام تو را با این چیزها چنان زیر سؤال می برند که تو هم می شوی همدست تمام و کمال ِ آنها در نقب زدن و ویرانی مثلث ِ حامی روح بشر، یعنی: اعتماد به خود، تکیه بر خود و احترام به خود. آنها بی معنی بودن و هرج و مرج را چنان در نظرت ترفیع می دهند که تو هم بی اختیار آنها را «هنر زیبا» می نامی و تو را تا آنجا پیش می برند که با افتخار مدفوع فیلی را که بر تمثال آن بانوی مقدس چسبانده اند «هنر زیبا» اعلام می داری!
به این گزارش دقت کن: «خانمها / آقایان، یک سورپرایزِجانشین روی کارت دسر امشب وجود دارد. دیگر در منو شکلات موجود نیست. به جای آن یک گالن عسل طلایی و براق روی پوست بدن سرو می شود. فقط استعمال خارجی. میزبانتان از فرق سر تا نوک پا آن را می پوشد. کارن فاینلی، هنرمند پرفورمنس و متخصص در استفادهء ابتکاری از مواد غذایی.»
کارن فاینلی را بدعت گذاری آمریکایی در پرفورمنس های هنرمندانه و همچنین اجراهایی در زمینهء ادبیات، فیگوراتیو و هنرهای تجسمی می دانند. شمار زیادی چیده مان و دیزاین و پرفورمنس و مجسمه هایی در فضاهای عمومی سراسر دنیا دارد. تصویرش نیز در مجلهء پلی بوی به چاپ رسیده است. در طول نمایش های عمومی اش، خلسه وار از خود صداهایی در می آورد، هیستریک وار جیغ می زند و در حین گفتن ِ حرفهایی بی معنی در انتهای کار لباسهایش را بیرون آورده و بر سر و بدن خود شکلات، عسل و یا مواد دیگری از این قبیل می مالد. او را بدعت گذاری در شکستن تابوهای زنانه می دانند!
برای آشنایی بیشتر با آثار دیگر مدرنیست ها، می توانی به حراجی های ساتبی و کریسیتی هم سری بزنی.
تئوری مدرنیست ها این است که از تعریف هنر بکاهند و بر انجام و خلق هنر بیافزایند. در هنر آنها، مشاهده گر کمترین ارزشی ندارد. مهم نیست که بیننده چه احساسی دارد...و یا چه می بیند و چه تأثیری بر او می گذارد. آنها می گویند: من یک هنرمندم، اگر شما هنری را که خلق کرده ام، دوست ندارید، پس معلوم است که یک ضد هنر و احمق بیشتر نیستید. نقاشی های پولاک اگر بر طبق نظر خود او، با از بین بردن تأثیرات هوشیارانه به وجود آمده و ناخودآگاه خلق شده باشند، همین کوشش او در پاشیدن رنگ بر بوم نقاشی اش، نشانی از خودآگاهانه بودن آنهاست و همان هایی که به خاطر تئوری اش او را هنرمند بزرگی می دانند، باید به خاطر همین تناقض وی را به چالش بکشند.
تعادل، طراحی، قرینگی، فضای منفی، چرخه و ترکیب رنگ....اینها چیزهایی نیستند که مدرنیست ها اختراعش کرده باشند. حتی اگر نفی اش کنند اما می بینیم که گاه به طور غریزی از همین المان هایی استفاده می کنند که رئالیست های سنتی صد ها سال است که در باشکوه ترین آثار هنری شان از آنها بهره جسته اند. رئالیست هایی که همین مدرنیست ها دشمن سرسختشان به حساب می آیند!

Friday 17 August 2007

کابوس های من در بیداری

قسمت اول: قد بلند و لاغری دارد، سراپا سیاه پوشیده و یک کلاه فرنگی سیاه هم بر سر گذاشته است. ظاهرش بیشتر به رقاصان می ماند. در تمام آن سه روزدر راهرو می بینمش. به نظر می رسد اقبالش بلند بوده و مورد طبع مصاحبه کنندگان قرار گرفته، چرا که پیروزمندانه و دست به سینه به دیواری تکیه داده و با نگاهی پر از اعتماد به نفس، آنهایی را که از راهرو عبور می کنند برانداز می کند. درست در مقابلش دو قفسهء فلزی با فاصله ای نیم متری از یکدیگر روی زمین قرار دارند که با شیشه پوشانده شده اند. بیشتر به یک استوانهء پر از خلاً می مانند. شاید کارکردشان هم همین باشد. البته این را حدس می زنم. درون یکی از آنها مجسمه ای گلی از کله ای بریده و خونین قرار دارد. با این که می دانم واقعی نیست، اما آن قدر چندش آور است که هر بار که از آن راهرو رد می شوم، رویم را به سمتی دیگر می چرخانم. روز اول که همه در اضطراب و انتظار نوبت مصاحبه این پا و آن پا می کنند، جوانک سیاه پوش و دو سه نفر دیگر در گوشه ای بساط لپ تاپشان را پهن کرده اند و یکی یکی ویدئو آرت هایشان را به یکدیگر نشان می دهند... صدای داد و فریادی که از فیلم بر می آید، تمام راهرو را پر کرده است. بیشتر به صدای اتاق شکنجه می ماند. کنجکاو می شوم و گوشهء چشمی به آن سمت می اندازم. پسری لاغر و دراز و برهنه روی چمنی زانو زده و بر خودش بی امان شلاق می زند. از شدت درد ِ شلاقی که بر خود فرود می آورد، هوارش به هوا رفته است. صدای داد و بیداد پسر با صدای خندهء آن سه چهار نفری که با لذت و تحسین فیلم را نگاه می کنند به هم می پیچد....طاقت نمی آورم و از راهرو بیرون می زنم.
قسمت دوم: به مطلبی بر می خورم دربارهء پاول مک کارتی، هنرمند مدرن آمریکایی. گویا این هنرمند سلسله ویدئو آرت ها و فیلمها و عکسهایی از پرفورمنس های هنری اش دارد که همان ها او را به یکی از رهبران جدی هنر مدرن تبدیل کرده است. یکی از آنها فیلمی است به نام «گوشت ملوان» که در سال ۱۹٧۵ ساخته شده. هنرمند برهنه خود را شکنجه می کند و بر خود شلاق می زند. گویا نکتهء مهم آن هم همین است که هنرمند این کار را بر خودش انجام می دهد. تمثال واقعی هنر در عمل. آن قدر این کارش پست مدرنیست ها را تحت تأثیر قرار می دهد که مدتی بعد هنرمند جوانی به عنوان یک پرفورمنس هنری و به تقلید از او، در برابر حضار یک موزه، به خودش خنجر می زند. لازم به توضیح بیشتری هم دربارهء او نیست. اگر نام پاول مک کارتی را در اینترنت سرچ کنید، به اندازهء هزاران صفحه مطلب و عکس از این نمونه پرفورمنس ها در اختیارتان قرار می گیرد. اما یک پرسش عمده هنوز ذهنم را خراش می دهد. چیزی حدود سی سال از این هنرنمایی مک کارتی گذشته است و دنیای هنر مدرن هنوز و هر روز بر تعداد طرفدارانش افزوده می شود. آن قدر که می تواند بر ملاک و معیار مصاحبه کنندگان چنان تأثیری بگذارد که به راحتی مهر باطل ِ «هنر شما، جزو هنر معاصر محسوب نمی شود» بر اثری بزنند و خود را از گردونهء سیل پرسش های فلسفی، پیرامون هنر مدرن و پسا مدرن و دنباله های آن نجات بخشند.چرا؟
قسمت سوم: می پرسد: به عنوان یک تازه کار در دنیای بزرگ هنر، وقتی سعی می کنم اثری هنری را درک کنم، همیشه گیج می مانم که آیا این نوع کار، هنری است یا نه. می دانم که امروزه هزاران تعریف برای هنر وجود دارد، اما این را هم می دانم که هنر بیان یک نظر نیست، بیان ِ یک احساس است. اما نظر از کجا می آید؟ احساس از کجا می آید؟ مگر نه این است که همهء آنها از روح ما بر آمده اند؟ از آدمهایی که هنر را با علم مقایسه می کنند، خوشم نمی آید.علم بسیار سردتر از هنر است، آن قدر که هنر دارای خلاقیت است، علم از آن عاری است. یا باید بگویم هنر به علم نور می تاباند؟ آیا این خود ما نیستیم که جنبش ها و سبک ها را می سازیم؟ و از پی آن سبک ها و جنبش های بی شماری هم می آیند که مردود می شماریمشان. اگر روح برای لذت بردن از زیبایی تمام جهان آزاد است، پس هنر ِ آزاد هم که جز برخاسته از روح زیباطلب ما نیست!
پاسخ می دهد: اگر «همه چیز» هنر است، پس «هیچ چیز» هم هنر است! برای هنر هم مثل هر وجود دیگری در زندگی باید تعریفی داشت. فکر می کنی که درست است برای «کامپیوتر» هم تعاریف گوناگونی داشته باشیم؟ یا برای «استخر» یا «هواپیما»...؟ اگر کامپیوتر تو روشن نشود، یا استخر خانه تان نتواند آب را در خودش نگه دارد و یا هواپیمایت نتواند پرواز کند، آیا تقلب به حساب نمی آید اگر تو بخواهی این چیزهایی را به دیگران بفروشی که تعاریف پذیرفته شده ای ندارند؟ یک کار هنری، خلق ِ دوبارهء یک صحنهء واقعی است، استفاده از تصویری بصری است از دنیایی واقعی که قابل فهم و تشخیص برای انسان است یا دریافت انسان از دنیای پیرامون خود اوست. همیشه قدرتمند ترین لحظات هیجان انگیز و یا احساسی ِ زندگی هستند که برترین شاهکارهای هنری را می آفرینند، حلقه ای از حس عشق، تنفر، حسادت، ترس، درد، لذت، تعجب، شرارت، گناه، سیاست، صلح، طمع، شکم پرستی، فقر و فلاکت، گرسنگی و غیره و غیره...و همهء آن چه که حس زندگی و زیبایی را بر روی زمین بیان می کنند و یا رؤیاها، اسطوره ها، داستان ها، افسانه ها و یا هر چیز دیگری که در واقع گرایی گذشته نیز به آن پرداخته شده، چه به طور کلاسیک، چه امپرسیونیستی یا هر مدل دیگری. تو می گویی که انتظار داری هنر بیان روح باشد؟ خوب این تنها راهی است که روح تو می تواند در طراحی و یا نقاشی بیان بشود. مدرنیست ها تمام این موارد نامبرده و این آزادی بصری را موقوف اعلام می کنند. بیشتر کارهای مدرنیست ها به خاطر ناتوانی شان در ارتباط یا بیان این نظرات، مفاهیم و یا اندیشه ها هنر به حساب نمی آیند. آیا کارهای پولاک، د کونینگ و یا روتکو شبیه تخیلات، افکار، باورها و یا رؤیاهای تو هستند؟ من که فکر نمی کنم....
قسمت چهارم: هنوز پاسخش تمام نشده ....و همچنان ادامه می دهد.

Monday 13 August 2007

زیبارویان در نقاشی های گرومه

بسیار حرف درستی است که می گویند: یک گالری ویا یک موزه همیشه بهترین کلاس نقاشی است، البته اگر بدانی دنبال چه می گردی. اما از طرفی دیگر، یک نقاشی خوب ِ روایی نیز که بر اساس سندی تاریخی و یا حکایتی اسطوره ای به تصویر کشیده شده باشد، می تواند از هر کتابی برای نقل آن روایت گویاتر باشد. جان لئون گرومه، نقاش فرانسوی قرن نوزدهم را هم برای همین دوست دارم. اگرچه او نقاشی نه فقط محبوب من، که یکی از محبوب ترین نقاشان دنیا به حساب می آید. نقاشی که زیر نظر کلود باسیل کاریاگ، استادی سخت گیر و وظیفه شناس، پنج سال مدوامش را به طراحی پرداخت. وی به خاطر علاقه اش به سفر، بخش زیادی از عمر خود را در سیاحت دنیا و از جمله اروپا، آسیای صغیر و همینطور ترکیه و مصر گذراند. رد پای این سفر ها در آثار او به خوبی آشکار است. وی بیست و پنج سال آخر عمر خود را به طور کامل وقف مجسمه سازی کرد.
آن چه می خواهم اینجا بازگو کنم داستان دو شاهکار اوست. اولی، اثر «فرینه در برابر آرئوپاگوس»، داستان فاحشهء مشهور یونانی است به نام فرینه که زیبایی اش زبان زد عام و خاص بود. فرینه قیمتش را برحسب احساسش به مشتری تعیین می کرد و می گویند از دیوژن پولی نمی گرفت چرا که اندیشه را قابل احترام می دانست! فرینه کسی است که داوطلبانه پذیرفت تا مدل نقاشی معروف آفرودیت آنادیمه اثر نقاش معروف یونانی، آپلس باشد. می گویند برای این نقاشی، جامه اش را کند، موهایش را به روی شانه هایش ریخت و برهنه به دریاچه ای پا گذاشت که در معرض دید عموم قرار داشت. او همینطور مدل مجسمهء معروف آفرودیت کنیدوس ساختهء پراکسی تلس و سکه ای است که بر اساس طرح این مجسمه زده شد. اما فرینه داستان مشهوری دارد که گرومه آن را به زیبایی به تصویر کشیده است. داستان ِ زمانی که وی برای بی حرمتی به مراسم الویسینیان، به دادگاه احضار شد. اوراتور هیپرادس که از عاشقان او به حساب می آمد، وکالت او را بر عهده گرفت. می گویند زمانی که روند قضاوت می رفت تا به حکمی بی رحمانه بیانجامد، به روایتی، چنان که در نقاشی گرومه نیز آمده است، اوراتور جامهء او را از تن بدراند و به روایتی دیگر، خود فرینه، جامه از تن درید و چشم قاضیان دادگاه چنان در زیبایی اندام وی خیره ماند که بی درنگ حکم بر بی گناهی او صادر کردند. در آن زمان زیبایی فیزیکی، نشانه ای بر الوهیت و یا رحمت الهی به حساب می آمده است و همین امر نیز جان فرینه را از آن حکم نجات داد.
شاهکار دیگر گرومه، «پیگمالیون و گالاته» نام دارد. پیگمالیون یکی از شخصیت های کتاب دهم شاعر رومی، اوید است. داستان مجسمه سازی قبرسی (به روایتی شاه قبرس) که عاشق ساختهء دست خود می شود. پیگمالیون به خاطر وجود فاحشگان، از زنان بیزار است، اما پرستش او به درگاه ونوس مؤثر می افتد و ونوس، الههء عشق و زیبایی رحمتش را بر او شامل می کند و به مجسمهء ساخته از عاج فیلش، حیات می بخشد. بعدها نویسنده نام او را گالاته می گذارد. آنها با هم ازدواج می کنند و حاصل ازدواجشان پسری می شود به نام پافوس. این داستان چنان مشهور است که الهام بخش نقاشان و مجسمه سازان بسیاری از جمله هنری دومیه، ادوارد بونه جونز، آگوست رودین، ارنست نورماند، پاول دلوکس، فرانسیسکو گویا، فرانتس اشتوک، فرانسیس بیکن و توماس رولادسون قرار می گیرد. نویسندگانی چون ژان ژاک روسو در نمایشنامه ای موزیکال، فردریک شیله، در داستان ایده آل ها و ویلیام موریس در داستان بهشت زمینی نیز از این داستان الهام گرفته اند. اپراها، موسیقی ها و فیلم های بسیاری نیز بر این پایه ساخته شده اند که می توان برای مثال به فیلم آفرودیت توانا ساختهء وودی آلن اشاره کرد و همینطور می توان از نمایشنامهء مشهور پیگمالیون نوشتهء جرج برنارد شاو نام برد که بعدها فیلم بانوی افسونگر من نیز از روی آن ساخته شد.
. می گویند شخصیت پینوکیو نیز با الهام از این داستان خلق شده است.

Sunday 5 August 2007

مراحل یک نقاشی

در پست قبلی قول داده بودم تا این بار مراحل یکی از نقاشی های ویلیلم وایتیکر، نقاش آمریکایی را به نقل از خودش بنویسم.
مرحلهء نخست
«این عکس را در آخر ِ اولین جلسهء کار نقاشی گرفته ام. با آهسته کردن حرکت دستم توانستم به آسانی این را تا این حد زیبا در بیاورم. می خواستم به برجستگی گردنش حالتی کلاسیک بدهم ومراقب بودم که در هر حالتی نقاشی ام پایان یافته به نظر بیاید. از هر دو رنگ قلم موی سیاه و فندقی و برای ترکیب رنگم از یک قلم موی سیاه رنگ قدیمی استفاده کردم. این نقاشی را بر یک بوم ٣٠ در ٢٢ سانتی متری کشیده ام. پس زمینهء آن لکه هایی خاکستری دارد که با آبی اولترامارین ترکیب شده و همینطور یک قهوه ای راو آمبر که آنها را با ترکیبی از تربانتین نود درصد و محلول گراهام والنوت / آلکید مدیوم ترکیب کرده ام. آن را با یک کهنه بر سطح بوم مالیدم تا پس زمینه ای را که می خواهم بدست بیاورم. قهوه ای مورد علاقهء من گامبالین تیره است که از آن برای تیره کردن استفاده می کنم. کمی از والنوت / آلکید مدیوم را روی کل نقاشی مالیدم تا نرمی و حس بیشتری را برساند و همینطور کمک کند تا کار سریع تر خشک شود. از سفید کرفیتز هلندی قدیمی برای محو کردن راو سی ینای نورهایم استفاده کردم. کمی هم از والنوت / آلکید را در خود نقاشی ام به کار بردم. آن را کنار گذاشتم تا خشک بشود تا پس فردا بتوانم با رنگ آغاز کنم».
مرحلهء دوم
«حالا دو روز گذشته و نقاشی خشک شده. فرقی نمی کند از کجای کار شروع کنم، برای همین، کاری را که همیشه انجام می دهم تکرار می کنم. با کاری آغاز می کنم که می توانست کارم را حتی تا حدی خراب کند. از چاقویی برای خراش روی کرک و پرزها و برآمدگی های بوجود آمده بر سطح کارم استفاده می کنم. دو قلم موی نقره ای ١٠٠٣ نقره ای دارم، سه تا قلم موی فندقی مصنوعی که اصلاً گران نیستند و آنها را از یک فروشگاه وسایل کاردستی خریده ام، یک دانیل اسمیت شمارهء چهار با موی سمور و یک دانیل اسمیت قدیمی برای مخلوط کردن رنگ. از سفیدی پارچه شروع می کنم، اما خیلی زود به مرکز مورد علاقه ام یعنی به قسمت پشت می روم. همان رنگ را روی عمامه اش هم می گذارم و خیلی زود گرم کار می شوم. از هر فکری دست می کشم و تنها از روی غریزه ام نقاشی می کنم. از یک پالت رنگی محدود استفاده می کنم. با دقت و صبورانه کار می کنم و از این بابت خیلی هم مغرورم، چرا که به طور طبیعی نه آدم بادقتی هستم و نه صبور. برای سرکشی از تمرینات هنری قرن بیستم خودم، از موی سمور قدیمی ام برای هم زدن استفاده می کنم. یادتان باشد که استفاده از هم زن کار بسیار بدی است».
مرحلهء سوم
«بیشتر و بیشتر لکه های سفید را روی نقاشی ام می آورم. این کار تأثیر فوق العاده ای دارد و به سرعت هم خشک می شود. به خاطر بخش بسیار کوچکی از این نقاشی، پرمالبا (ترکیبی از سفید زینک و تیتان) را همراه با لکه های سفیدم برای کدر کردن آنها می آورم. کمی هم از روغن گردو برای ساخت یک سفید کره ای استفاده می کنم. سعی می کنم تا نقاشی در این مرحله کامل بشود. آشکار است که روی پارچه بیشتر کار کرده ام، اما بیشترین حساسیتم مربوط به زمانی بود که روی پشت بدن کار می کردم، جایی که شکل نرمی دارد و سایه هایش تغییر می کنند. امروز دیگر از هم زن استفاده نکردم. تمام کارهم با یک قلم موی فندقی موی خوک و یک قلم موی گرد موی سمور بود. رنگی برای پس زمینه ساختم که اندکی با پس زمینهء قبلی تفاوت داشت. در مرحلهء دوم از روغن برای رقیق کردنش استفاده کردم و کمی شبیه لاک آن را به کار بردم و تمام پس زمینه را دوباره با یک قلم موی خوک فندقی لطیف نقاشی کردم. یک نکتهء خیلی خوب برای مالیدن رنگ این است که از بزرگترین قلم مو برای این کار استفاده شود و بعد حتی از یکی بزرگتر از آن. سرانجام نفس عمیقی کشیدم و نامم را پای کار امضا کردم و آن را در قابی تپاندم».
وب سایت شخصی ویلیام وایتیکر

Friday 3 August 2007

در آتلیهء هنرمندان

یکی از شاخه های موردعلاقه ام در دنیای هنر و به ویژه نقاشی، مانند بسیاری از شما نه تنها آشنایی با روند کار و پیشرفت هنری هنرمندان است که حتی نحوهء کار هنرمند با بوم و طرح و قلم مو و رنگ و غیره نیز برایم جذابیت دارد. این که هنرمند در آتلیه اش چه رنگ هایی و چه شماره قلم موهایی با چه مارکی پیدا می شود...از چه نوع محلولی برای رقیق کردن کارش استفاده می کند. چند روز منتظر می ماند تا کارش خشک شود و با چه میل و اشتیاقی چند روز بعد کار را از سر می گیرد. چند ساعت پای سه پایه اش می ایستد و با دنیای پیرامونش قطع رابطه می کند و تمام تمرکزش را روی نقاشی اش می آورد. در میان هنرمندان غربی، شمار بسیاری را می شناسم که فارغ از هر گونه هراسی این دانش و تجربه را با دیگران تقسیم می کنند و در این باره می نویسند و حرف می زنند. حال یا در وب سایت شخصی شان، بخشی را به این مقوله اختصاص داده اند و یا در وبلاگهایشان روند کارشان را مرحله به مرحله برای خواننده ها بازگو می کنند. قطعاً دیدن روند هر روزهء کار این جور هنرمندان که خیلی وقت ها جزو طراز اول ها هم محسوب می شوند مثل خواندن روزمرگی هایی که در وبلاگهای دیگر برایمان جذابیت دارد، می تواند جالب و حتی آموزنده باشد.
یکی از این هنرمندانی که دوست دارم اکنون درباره اش بنویسم، ویلیام وایتیکر ، نقاش آمریکایی است. وی ارزش نقاشی را تا حد کشف یک نیروی معنوی می داند. با آن که در تمام زندگی اش این جمله را شنیده که این نوع نقاشی که او از آن لذت می برد، سالهاست که مرده، اما با این حال عاشقانه چیزهایی را در نقاشی اش می آورد که هیچ دوربینی قادر به گرفتن آن نیست. وی لذت می برد از این که هنرمندان جوان و با استعداد بسیاری هستند که در حصار دنیای هنر معاصر قرار نگرفته اند و خارج از همهء حرفها نقاشی های زیبایی را به تصویر می کشند. ویلیام وایتیکر بنا بر گفتهء خودش روزی سه تا چهار ساعت نقاشی می کند. به عنوان یک نقاش آکادمیک، همواره با نور طبیعی شمالی کار می کند و مدلش را زیر نور کاملاً روشنی قرار می دهد که قادر است سایه روشن های پر قدرتی را ایجاد کند. وی می گوید بیشترین تأثیر تکنیکی را از امپرسیونیست های اخیر گرفته و جسارت را از اکسپرسیونیست های آبستره کار آموخته است.

او در بیوگرافی خودش می نویسد: در سالهای نخستین زندگی ام، شیوهء آموزشی عجیب و جالبی سالها بر من غلبه و تأثیر داشت. وقتی هفت ساله بودم، به کلاس تقدیر هنر کودکان در مرکز هنر لا جولا می رفتم. معلم علاقمندی دربارهء یکی از کارهای رنوار سخنرانی می کرد، و به رنگهای قرمز نقاشی اشاره می کرد و می گفت که در همهء نقاشی های خوب، در یک جای شان رنگ قرمز دیده می شود. خوب، این حرف مرا یک دهه پیش انداخت!
بیشتر مردمی که من می شناسم یک تجربهء دردناک هنری از دوران مدرسه داشته اند. وقتی پی بردند که تصویر گنجشک یا اردکشان کوتاه تر یا بلند تر از حدی که انتظار داشته اند از آب در آمده، در برابر هنر تسلیم شده اند و به پزشکی یا وکالت روی آورده اند. بعضی از آنها سالها بعد کشف کرده اند که زمان، استعدادشان را بهبود بخشیده است. یکی از بهترین نقاشان منظره پرداز کشور اکنون یک وکیل حرفه ای است!
در پست بعدی مراحل کار یکی از نقاشی هایش را به نقل از خود او می آورم. فکر می کنم شما هم مثل من از آن لذت خواهید برد.