Friday 30 March 2007

کودک درون ما

جان میلتون شاعر انگلیسی، گفته ای دارد به این مضمون که کودکی جلوه ای از انسان است، همان گونه که صبح جلوه ای از روز.
کودک درون ما، این همراه همیشگی، کلیدی برای تمام ابتکارات و خلاقیت های ماست. توانایی در برقراری ارتباط، اندیشیدن به شیوه ای انتزاعی و مجرد، پذیرفتن خطر، حساسیت، مبتکر بودن، فعال بودن، صحیح و دقیق بودن، قوهء تخیل داشتن، کنجکاوی، و به طور طبیعی ساده و بی آلایش بودن از نشانه های اوست. این ارزشمند ترین هدیه ای است که از جانب کائنات به وجودمان پیشکش شده و پتانسیلی است برای ظهور بیش از پیش انسانیت در ما.
این هدیه را با تمام وجود و لذت بپذیر!

Wednesday 28 March 2007

خلاقیت در عمل

انگار رازی یا حرف نگفته ای در پس هر یک از این نقاشی هاست.

Sunday 25 March 2007

برداشت های گوناگون از یک اثر

نقاشان انتزاعی برای توصیف احساسات و ادراکاتی که خیلی وقتها نمی توانند با کلمات بیان شوند، از رنگ و فرم استفاده می کنند. وقت دیدن یک اثر آبستره یا انتزاعی، خیلی بهتر است بگوییم که با دیدنشان «چه احساسی داریم»، تا این که درباره شان «چه فکر می کنیم»؟
اغلب آن چه را که ما «می بینیم»، انعکاسی است از آن چه «هستیم». گاهی ممکن است آن چه را که صاف و ساده می بینیم، دیگران اصلاً نتوانند بینند. گاهی می توانیم دیگران را متقاعد کنیم تا آن چه را که می بینیم، دیگران هم ببینند و گاهی هم به دلایل متفاوت این اتفاق نمی افتد. این مشکل تعبیر و تفسیر (که آن چه ما می بینیم بستگی به آن دارد که چه کسی هستیم) در زندگی عمومیت دارد. یادم می آید که در جایی به نقل از نقاشی خواندم که یک بار یکی از نقاشی های آبستره اش را به کلیسایی می بَرَد که بومیان آمریکایی به آنجا می رفتند. نقاشی در سایز بسیار بزرگی کار شده بوده. می گفت می توانستم آن دردی را که بیشتر بیننده ها از دیدن آن اثر احساس می کردند، درک کنم. یکی می آمد و با شعف ابراز می کرد که این نقاشی را دوست دارد، چون در آن روح عشق و پرستش خداوند را به وضوح نشان داده است یا دیگری می آمد و می گفت که آن را دوست دارد چون دروازه های جهنم را به طور آشکار در آن می بیند. حالا آن نقاشی واقعاً «دربارهء» چه بوده، عشق خدا و یا آتش مقدس، وحشت از جهنم و یا ندای الهی...؟هنر آبستره غالباً یک آینه است، وقتی به آن نگاه می کنیم، بیشتر از آن که ببینیم چه نقشی روی بوم کشیده شده است، خودمان را در آن می بینیم.

Wednesday 21 March 2007

انتزاع محض

بخش آخر، چگونه از دیدن یک اثر آبستره لذت ببریم

در شروع قرن بیستم، جنبش نقاشان به سوی انتزاعی تر شدن می رفت. نقاشانی که تا پیش از این محصور عرفها و قراردادهای هنر تصویری بودند و خودشان را به تقلید از طبیعت و یا روایت گری محدود می کردند، حالا برای نخستین بار قادر بودند تا وارد قلمروی بیکران و بی مرز نقوش شوند. بین ١٩١٠ تا ١٩٢٠ جنبش جدیدی ازهنر آبستره، هم در نقاشی و هم در مجسمه سازی، در اروپا و آمریکای شمالی آغاز شد.
اولین هنرمند مهم آبستره، واسیلی کاندینسکی بود. در طول سالهای ١٩١٤–١٩١٠ کاندینسکی سری نقاشی هایی را خلق کرد که نامشان «بدیهه نگاری در ترکیب بندی ها» بود. آثاری که حتی امروز، که تقریباً یک قرن از خلق آنها می گذرد، قادرند میان بری به هوشیاری ما بزنند و احساسات درونی ما را تحریک کنند.
کارکاندینسکی به حدی تأثیر گذار بود که در آن دوره کمک کرد تا شماری از جنبشهای آبستره برپا شوند: کوبیسم، فوتوریسم، ورتیسیسم، نئوپلاستیسیسم، دادائیسم، سوررئالیسم و غیره. اما بیش از آن که بخواهم به شرح و توصیف هر یک از این جنبشها بپردازم، دوست دارم به نقطهء عطف هنر قرن بیستم یعنی اکسپرسیونیسم انتزاعی بپردازم. اگر کتاب «هنر مدرن» ترجمهء علی رامین را خوانده باشی، شرح مفصلی در آن دربارهء این جنبش داده شده.
آن چه که ما حالا آن را اکسپرسیونیسم انتزاعی می نامیم ازنیویورک سالهای ١٩٤٠ بیرون آمد. آنها ساختار قراردادی و سخت و جامد گذشته را شکستند و برای «هنرمند» تعریف تازه ای ارائه دادند. در اصل آنها بر علیه آنچه تا آن زمان معیار داوری دنیای هنر قرار می گرفت، طغیان کردند. اگرچه عقیدهء انتزاع در هنر خیلی پیش از آن بوجود آمده بود، اما آنها در آن بسیار پیش رفتند و نه تنها به انتزاع ِمحصول هنری شان قوت بیشتری بخشیدند بلکه به مراحلی که در نقاشی طی می شد نیز اهمیت ویژه ای دادند. مراحلی چون فعل و انفعالات نقاشی، بوم و اسباب و ابزار کار، کیفیتهای فیزیکی نقاشی، بافت، رنگ و شکل.... بگذار به یکی از نقاشی های اکسپرسیونیست انتزاعی نگاهی بیاندازیم تا تو لااقل بتوانی احساس کنی که دارم دربارهء چه صحبت می کنم.
این نقاشی در سال ١٩٥٠ به وسیلهء جکسون پولاک خلق شده. پیشگامی که به خاطر تکنیک خاصش، کار او را می توان نقاشی کنشی (اکشن) نامید. در اصل نام کارش «شمارهء ١، ١٩٥٠» نام داشت، اما به پیشنها یک منتقد هنری، نامش به «تودهء اسطوخودوس» تغییر کرد. البته هیچ اسطوخودوسی در کار دیده نمی شود. وی بومها را در آتلیه اش روی زمین پهن می کرد و رنگها را روی آن می چکاند، می پاشید و یا شره می کرد. می شود حدس زد که وقتی برای نخستین بار به این کار نگاه می کنی، چیزی بیشتر از یک سری خطوط به هم ریختهء گیج کننده در آن نبینی. و شاید با خودت بگویی چطور ممکن است چنین کار بدوی و خامی را هنرارزشمند بنامند! انگار بچهء شیطانی از خلوت یک اتلیه استفاده کرده و این کار را انجام داده باشد.
پیش از آن که هر قضاوتی دربارهء این نقاشی کنی، باید بگویم که این تصویر در صفحهء کوچک مانیتور تو خیلی کوچک تر از اندازهء واقعی آن است. این نقاشی بسیار بزرگ است. چیزی حدود سه متر. و رنگهای آن هم در مانیتور تو کاملاً تغییر می کنند و آنها را خفه تر نشان می دهد. به علاوهء آن که یک صفحهء کامپیوتر نمی تواند احساس آن بافتهای رنگی روی بوم را به تو منتقل کند.
خوب حالا این که چرا اصلاً انسان دست به خلق هنری می زند، دلایل بیشماری دارد: برای دکوراسیون، روایت گری، ثبت یک لحظه از زمان و یا به تصویر کشیدن افکار و یا چیزهای دیگر. اما دلیل مهم تری هم هست که باعث می شود هنر تا این حد برای ما اهمیت داشته باشد: نیاز دست یابی به درون خودمان و ادارهء احساسات و هوشیاری مان که امری جهانی است. اگرچه بیشتر وقتها ناآگاهانه اما همهء ما در درجات مختلف کار هنری می کنیم. همان طور که پیش از این هم گفتم، یکی از هدفهای هنر این است که به وسیلهء آن، به طور غیر مستقیم، اجازه می دهیم تا درون روان و روح رسوخ کنیم. هنر عالی موجب می شود تا راهی برای لمس بخش آگاه وجودمان بیابیم. حتی اگر آن چه را که انجام می دهیم ناآگاهانه باشد. در این مورد نقش هنرمند خلق چیزی است که احساسات و هیجانات ناخودآگاه مشاهده گر را احضار کند.
یکی از دلایل مهم وجود هنر انتزاعی، پتانسیل قدرتمند آن در حفظ هوشیاری ازپریشانی است. وقتی تو به سیبها و گلابی های سزان نگاه می کنی، انرژی ذهنی ات بیشتر وقتها صرف پردازش تصاویر می شود: میوه ها، بشقاب، میز و غیره. اما وقتی به «تودهء اسطوخودوس» نگاه می کنی دست پاچه نمی شوی تا تصاویر را معنی کنی، برای همین تمام قدرت مغز تو جانسپار احساس می شود! تو می توانی با ذهنی باز به انرژی و روح نقاشی پای بگذاری و اجازه دهی تا همگام با روح تو به رقص در بیاید. البته این در صورتی اتفاق می افتد که تو با هنرمند همکاری کنی. کار او خلق نقاشی است، اثری که با مهارت تمام ارائه می شود. وقتی تو به آن نگاه می کنی، آن چه را که می بینی در واقع تغییراتی است که در یک سطح ناخودآگاه احساس می کنی. کارتو این است که با آن چه در پیش رو داری، ذهن هوشیارت را از افکار و تعصباتی که در بند نگهت می دارند پاک کنی. این به آن معنی است که، اگر تو به معنای واقعی برای یک کار هنری ارزشی قائلی، باید به خودت اجازه دهی تا خودت را در دستان هنرمند رها کنی تا هر جا که می خواهد تو را ببرد.
اما بیشتر وقتها این مشارکت عقیم می ماند. و دلیل ساده اش این است که هنرمند از مهارت کافی برخوردار نیست. برای همین وقتی به کار او نگاه می کنی، حیران می مانی که چه چیز آن را باید درک و یا احساس کنی.
حالا...با خواندن این نوشتهء بلند بالای سه قسمتی، البته اگر آن را با دقت خوانده باشی، اگر توانستی از دیدن اثری آبستره و انتزاعی لذت ببری، خوشحال می شوم که احساس و نظرت را درباره اش بدانم.
برخی از آثار جکسون پولاک
دربارهء اکسپرسیونیسم انتزاعی وهنرمندان معروف آن

Tuesday 20 March 2007

تولد آبستره

بخش دوم، چگونه از دیدن یک اثر آبستره لذت ببریم

تا پایان قرن نوزدهم، تقریباً همهء نقاشی ها تصویری بودند. هنرمندان، تصاویری واقعی را نقاشی می کردند و مردم هم به یک دلیل دوست داشتند به آنها نگاه کنند، برای آن که آن تصاویر در نهایت مهارت به نقش کشیده می شدند.
شاید بپرسی خوب اگر نقاشی ها این ویژگی را نداشتند، چرا باید به آنها نگاه می کردند؟ حالا توضیح می دهم که برای نگاه کردن به یک نقاشی، دلایل دیگری هم می تواند وجود داشته باشد. برای مثال شاید تو به عنوان یک بیننده دوست داشته باشی ورای اثر هنری را هم کشف کنی. یعنی چه؟ حالا برایت می گویم.
در اوایل سالهای ١٨٧٠، جنبش جدیدی در فرانسه برخاست که شروع به شناساندن هنری کرد که کمی انتزاعی می شد. این جنبش، امپرسیونیسم نام داشت . آثار خلق شدهء آنها کاملاً واقعی نبودند.هدف امپرسیونیست ها بسیار ساده بود: آنها می خواستند طبیعت را همان طور که هست نشان دهند. به ویژه تلاش می کردند تا هر تغییر روشنایی را هم در نقاشی هایشان تسخیر کنند، درست همان طور که نور از یک روز به روز دیگر و یا از یک فصل به فصل دیگر تغییر می کند.
برای مثال، نقاش فرانسوی، مونه، که در پست قبلی به او اشاره کردم، زمان بسیاری را در خلق نقاشی هایی صرف کرد که موضوعاتی یکسان داشتند اما در زمانهای مختلف به تصویر در می آمدند. هدف مونه آن بود که نشان دهد چطور رنگ و شکل موضوع از یک ساعت به ساعت دیگر تغییر پیدا می کند.
به این نقاشی یونجه زار اثر مونه نگاه کن، او آن را در سالهای ١٨٩١–١٨٩٠ خلق کرده است. هدف وی، به تصویر کشیدن پشته های یونجه نبود، بلکه می خواست شکل و رنگ یونجه زار را در زمان خاص پایان تابستان نشان دهد. از نظر مونه، فکر می کنم، نقاشی بیشتر یک تمرین بود تا یک کار هنری.
در همان زمانها جنبش هنری دیگری از تأثیر امپرسیونیستها به وجود آمد، به نام نئو امپرسیونیسم. آنها نقاط کوچکی را در کنار هم می گذاشتند و به این ترتیب اشکال و رنگهای گوناگونی می ساختند. این تکنیک را در این کار سورا که به پوینتیلیسم معروف است می توانی ببینی.
بالاخره در ١٨٨٠ و ١٨٩٠ گروه دیگری از هنرمندان، جنبشی را ورای کار امپرسیونیستها و وسواسشان در نورپردازی آغاز کردند. این هنرمندان، به پست امپرسیونیست ها معروفند که شمار بسیاری از نقاشی های قابل توجه و بدیعی را خلق کرده اند. در میان آنها پل سزان، که در پست قبلی از او سخن رفت، پل گوگن و وان گوگ دیده می شوند. اگر تو به نقاشی امپرسیونیستها نگاهی بیاندازی، متوجه می شوی که اگرچه آثارشان چشم و روح را نوازش می دهند، اما یکنواختند. این امر شامل کار پست امپرسیونیست ها نمی شود. به این کارها نگاه کن: اثر گوگن و بعد اثر وان گوگ.
در سه دههء آخر قرن نوزدهم زمان مهمی برای هنر به حساب می آید. یک دورهء گذار، که هنر طی تغییری تدریجی، از تصویر محض به آبستره پا می گذارد. این تغییر در کار پست امپرسیونیست ها بیشتر به چشم می خورد. پیش از این، هدف اولیهء نقاشان، خلق اثری شاعرانه بود تا احساس و هیجان بیننده را هر چه بیشتر برانگیزاند. احساسات ناخودآگاهی که راه خودشان را در هنر یافته بودند و حالا امپرسیونیست ها آمده بودند تا این قید را از هم باز کنند و به نقاشان اجازه دهند تا از مسیر همیشگی شان خارج شوند و به سوی انتزاع گام بردارند. در آن زمان بیشتر زندگی بشر تحت تأثیر نیروهایی قدرتمند، نا اهلی و غیر عقلانی قرار داشت و تا قرن بیستم هنرمندان مجبور بودند به تغذیهء انحصاری از سطح هوشیاری شان (سطح خودآگاه) بسنده کنند. زمانی که مغز تصویر قابل تشخیصی را ثبت می کند، حصاری ذهنی بنا می شود که از ورود معنی دار به سطح نا خودآگاه جلوگیری می کند. هنر تصویری، با ذات و ماهیتی که دارد، این محدودیت را چنان عمیق به هنرمند تحمیل می کند که به او اجازه نمی دهد تا به سطح ناخودآگاهش وارد شود. اما با تولد آبستره، هنرمندان برای اولین بار ابزار قدرتمندی را یافتند که به آنها اجازه می داد از ادراکی سطحی گذر کنند و به دنیای غیر قابل رسوخ هیجانات ناخودآگاه وارد شوند. البته داشتن چنین ابزاری، نه تنها به مهارت بیشتر هنرمند، که حتی به مشارکت بینندهء اثر هنری نیز نیاز دارد. در پست بعدی این مطلب را بیشتر توضیح می دهم.

Monday 19 March 2007

چگونه از دیدن یک اثر آبستره لذت ببریم؟

مطمئنم که تو هم گاهی در دوران زندگی ات به شماری از نقاشی های آبستره برخورده ای. آثاری که نه تنها تو که خیلی ها با فهم آن مشکل دارند. حالا این که چطور در ادامهء هنر کلاسیک قدیم، بیشتر و بیشتر راه برای هنر آبستره گشوده شده و چرا به آن اهمیت داده می شود، مطلبی است که سعی می کنم برایت به طور مختصرتوضیح دهم. منظورم «هدف» هنر آبستره است. و این که کمکت کنم تا تو هم از دیدن آن لذت ببری.
برای شروع باید بگویم که در مجموع دو نوع نقاشی وجود دارد: هنر تصویری و هنر انتزاعی.
هنر تصویری هنری است که موضوع مشخص و معینی را به تصویر می کشد. که گاهی به حقیقت زندگی نظر دارد، چیزی شبیه عکاسی. برای مثال به این نقاشی رامبراند نگاهی می کنیم.
این اثر نامش «خطابه آناتومی دکتر نیکولاس تولپ» است و در سال ١٦٣٢ نقاشی شده. وقتی به آن نگاه می کنی، خیلی راحت می توانی تشخیص دهی که به چه چیزی داری نگاه می کنی. هشت تا مرد که لباسهایی عجیب به سبک لباسهای قرن هفدهم هلند را پوشیده اند، میزی در برابر آنهاست که مرده ای بر آن خوابیده و یک دستش کالبد شکافی شده، تشخیص همهء این ها بسیار ساده است. تو داری به تصویر یک اتاق تشریح نگاه می کنی.
البته همهء نقاشی های تصویری، کاملاً واقعی نیستند. برای مثال پل سزان نقاشی های زیبایی از میوه ها کشیده است. به یکی از آنها نگاه کن.
سیب، هلو، گلابی، انگور هایی که سزان آن ها را در ١٨٨٠– ١٨٧٩ خلق کرده است. واضح است که این نقاشی، انتزاعی تر از آن قبلی است. اما هنوز آن چه داری به آن نگاه می کنی یک نقاشی تصویری است. اگرچه موضوعات به تصویر کشیده شده به واقعیت موضوعات رامبراند نیستند. شکی وجود ندارد که نقاشی سزان یک عکس نیست. اما راحت می شود دریافت که داریم به یک ظرف میوه نگاه می کنیم.
وقتی تو به یک نقاشی تصویری نگاه می کنی، فوراً احساس می کنی که آن نقاشی را دوست داری یا نه.
اما در نقاشی آبستره قضیه کاملاً تفاوت دارد. آنها طراحی ها، اشکال و رنگهایی دارند که شبیه موضوعات فیزیکی خاصی نیستند و درکشان از نقاشی های نوع اول مشکل تر است. در حقیقت وقتی به آنها نگاه می کنی، بیشتر وقتها نظری نداری که چه چیزی را دیده ای.
در مجموع دو نوع نقاشی آبستره وجود دارند. نخستین آنها، موضوعی را به تصویر می کشد که برداشتی انتزاعی از طبیعت است. اگرچه وقتی به آن نگاه می کنی، در واقعیت موجود نیست اما حداقل می توانی بگویی که به چه چیزی نگاه کرده ای. اگر تا به حال به کارهای کلود مونه نگاه کرده باشی، منظورم را بهتر متوجه می شوی. در سال ١٨٩٩ مونه شروع به خلق یک سری آثاری کرد که نامشان را «یاسهای آبی» گذاشت. این نقاشی ها، باغ خانه ای در نورماندی فرانسه را نشان می دهند. اگرچه موضوعات داخل آن نقاشی ها واقعاً شبیه یاس ها نیستند، حتی آب و ابرها شکل واقعی خود را ندارند، اما تو می توانی بگویی که در میان آنها چه چیزی را دیده ای.
دومین نوع نقاشی آبستره را، هنر آبسترهء خالص می گویند که کاملاً ذهنی است. تمام آن چه می بینی، اشکال، رنگها، خطها و انگاره هایی هستند که هیچ شکل قراردادی از واقعیت را انعکاس نمی دهند.
همان طور که مشاهده می کنی، هیچ چیزی در اینها قابل تشخیص نیستند. آدم، میوه و یا یاسهای آبی. وقتی به آنها نگاه می کنی متحیر می مانی که چرا کسی زحمت کشیدن چنین چیزی را به خود داده و یا هنرمند ِ آن چه چیزی در لحظهء خلق آن در ذهن داشته؟ و یا ....چرا هنرمند باید وقتش را برای خلق چنین نقاشی بگذارد که خاصیتی جز دکوراتیو بودن ندارد؟....اما قضیه باید چیزی بیش از اینها باشد.
برای درک درست یک کار هنری، تو باید آن را بیش از یک خلق تنها و مجزا ببینی. باید در نظر داشته باشی که هنر، بی زمان نیست. هر اثر هنری در محیطی ویژه و شرایطی خاص خلق شده. اگر تو آن شرایط و محیط را درک نکنی، هرگز متوجه نخواهی شد که هنرمند چه چیزی را خواسته به من و تو نشان دهد. این همان دلیلی است که وقتی به کاری از یک هنرمند خاص نگاه می کنی، باید این را در نظر داشته باشی که چیزهایی هم دربارهء زندگی اش، فرهنگش و چگونگی زیستنش بیاموزی. اگرچه کیفیت نقاشی بیش از هر چیزی بستگی به مهارت و خواست هنرمند دارد، اما آن چه را که تو بر بوم او می بینی، بیشتر انعکاس محیطی است که وی در آن می زیسته. به عنوان مثال به دو نقاشی زیر نگاه کن.
نقاشی دست راست، اثر معروف مونالیزاست که در ١٥٠٦– ١٥٠٣ به وسیلهء لئوناردو داوینچی نقاشی شده. نقاشی سمت چپ تصویری است از پرنسس دیانا که در ١٩٨٢ اندی وارهول آن را به تصویر در آورده است.
هر دو، پرتره یک زن هستند و هر دو در نهایت مهارت هنری خلق شده اند، پزهایی شبیه هم دارند اما توجه به اختلاف سبک آنها قابل تأمل است.
اگر زندگی داوینچی و وارهول را مطالعه کرده باشی، در می یابی که اختلاف عمیقی بین شخصیت این دو وجود داشته است. اما این اختلافات دلیل مهمی برای عدم تجانس آنها در سبک نقاشی شان نیست. وقتی هر دو نقاشی را مقایسه کنی، می بینی که پیش از هر چیز دیگری، «اختلافات فرهنگی» این دو به چشم می آیند. هنرمند در هنگام خلق اثرش تحت تأثیر زمانی قرار می گیرد که در آن زندگی می کند، و هر چه قدر هم نوآوری در کارش باشد، نمی تواند از مرزهای فرهنگی پیرامونش فرار کند. هنگامی که تاریخ هنر را مطالعه کنی، همیشه می بینی که در هر جا و زمانی، یک مدرسهء برجستهء هنری وجود داشته که فرهنگ غالب هنرمندانش را تعیین می کرده است. هنرمندان غالباً با هنجارهای معمول فرهنگی شان کار می کنند.
تعداد کمی از هنرمندان هستند که این ساختار را می شکنند وشیوه ای نوین را در کارشان وارد می کنند. آنها همیشه با مقاومت بی شماری از مردم مواجه می شوند که سبک جدید هنری آنها را درک نمی کنند.حالا این چه ربطی به هنر آبستره دارد؟ در پست بعدی آن را شرح می دهم.

Thursday 15 March 2007

درک هنر

حتماً تا به حال برای تو هم بسیار پیش آمده که خواسته ای ازهنرمندی بپرسی که: «این نقاشی (یا هر اثر هنری دیگر) تو چه معنی می دهد؟»، یا «از کجا می شود معنی آن را درک کرد؟» و یا بسیاری سؤالات دیگر از این دست. شاید هم پرسیده ای...و خیلی وقتها پاسخ قابل قبولی برای آن دریافت نکرده ای. می توانم بگویم که هیچ فرمول خاصی برای درک یک اثر هنری وجود ندارد. معنی آن، حالا هر چیز که می خواهد باشد، در وجود خود توست، توی بیننده. این وظیفهء تجربه و احساس توست که آن را دریابی. خیلی وقتها «معنی دادن» را نمی شود تعریف کرد. یک مثالی می زنم:
روزی یک استاد ذن فنجانی چای را برای شاگردش پر می کند. آن قدر که چای از فنجان پر می شود و از آن سر می رود. شاگرد با دست پاچگی می گوید:«استاد دست نگهدارید، ...پر شد، بیشتر از این دیگر جایی ندارد»، استاد این طور پاسخ می دهد که: «آری، و تا زمانی که تو آن را خالی نکنی، هیچ جای دیگری برای بیش از این وجود نخواهد داشت».
پس، خودت را خالی کن. مدتی وقت بگذار و کار را تماشا کن. اگر چیزی در آن وجود دارد که چشم تو را می گیرد، عمیق به آن نگاه کن. شاید چیزی در آن هست که تو باید پیدایش کنی....؟
تجربه ...و یا یک ضربه....چیزی است که هنرمند کوشش می کند تا آن را در هنرش پیاده کند. از آنجایی که هنرمند هم مثل دیگران، زندگی را در شکل های متفاوت آن تجربه می کند، لحظه هایی وجود دارند که ضربه ای بر روح او وارد می شود که پاک شدنی نیستند. یک ضربهء بصری، یک حضور و ...که روح او را تسخیر می کند تا زمانی که مثلاً یک هنرمند نقاش با گذاشتن قلمش بر روی بوم، آن را بتواند بیرون بریزد. او در هر نقاشی می خواهد لحظه های پیوندش با آن اتفاق و یا خاطره را بازگو کند. وقتی تابلویی را به نمایش می گذارد، در واقع به بیننده اش اجازه می دهد تا هر چه قدر که می خواهد به آن نگاه کند وخودش دریابد که نقاشی درخت او، واقعاً پوست درخت و برگهایش نیست....همان طور که دریا تنها پیکری برای آب نیست....شاید تو وقتی به آن نگاه می کنی، تصویر خاص دیگری را در آن درخت بیابی و یا ممکن است عمق روح دریا را از آن درک کنی ... شایداین درست آن چیزی نباشد که هنرمند در لحظهء نقاشی آن تابلو در ذهنش می گذشته، ممکن است در آن لحظه فقط از ذهن تو بگذرد و یا احتمالاً به نیمه خودآگاه تو ربط داشته باشد.
آری، همیشه راههای گوناگونی برای درک یک اثر هنری وجود دارد. این که: تناسب این دست با سرش چقدر است؟ این صورت واقعاً شبیه خود مدل است؟ یا یک اثر سوررئال است؟ رنگ آمیزی این کار خوش آیند است یا نه؟ موضوع به اندازهء کافی جذاب است؟ ....و سؤالاتی از این دست که بازگو کردنشان لیست بلندی را می طلبد....گرهی از درک اثر هنری باز نمی کند....سعی کن فقط ترکیب را نگاه کنی، و نه جزئیات را....گذشته از یافتن معنای هنری، شاید حس دیگری را هم هنگام دیدن اثر تجربه کرده باشی. آیا تا به حال شده است که به یک گالری پا بگذاری، و یک اثر هنری تو را مدهوش خود کند؟ بعد مثلاً بگویی «این نقاشی چشم مرا خیلی گرفته است»، بدون این که واقعاً بدانی چرا. آیا این ارتباطی تعریف نشده با خاطره ای ندارد که هنرمند نیز در ناخودآگاه جمعی اش به نوعی آن را تجربه کرده است؟

Tuesday 13 March 2007

جادوی رنگ

نمی خواهم از نقاش بودن خود دفاع کنم، اما باید بگویم نقاشی کردن فوق العاده است. آدم بعد از آن مثل نوشتن، انگشتهایش سیاه نمی شوند، بلکه قرمز وآبی می شوند.*¹
موزهء لئوپولد وین یکی از موزه هایی است که آن را نه فقط به خاطر معماری مدرن، فضای بیرونی و اتصال و هم جواری اش با چند موزهء مهم دیگر، بلکه به خاطر مجموعهء با ارزش آن دوست دارم . مجموعه ای شامل آثار گوستاو کلیمت، ایگون شیله و دوستانش از جمله اسکار کوکوشکا و غیره که ردولف و الیزابت لئوپولد، طی پنجاه سال آنها را جمع آوی کرده اند. هر بار که به آن پا می گذارم برایم یادآورخاطره ای خوشایند از اولین باری است که به بازدید آن رفتم و کلکسیون آن را دیدم. تماشای آثار شیله و اشعار و خاطراتی که بر دیوارهای آن نوشته شده اند نخستین بار برایم حکم خوابی را داشتند که واقعی بودنشان را سخت می توانستم باور کنم. تابلوی نقاشی ِ «زن نارنجی» اثر ایگون شیله که در گوشهء سمت راست وبلاگم می بینید، یادگار اولین بازدیدم از موزهء لئوپولد است.
در کنار این مجموعه، همیشه نمایشگاهها و فعالیتهای هنری مختلفی هم برپا می شوند. آخرین ِ آنها نمایشگاهی است با نام «هرمان هسه، شاعر و نقاش»، که با همین عنوان ساده، تاکنون، طی سه هفته برپایی آن توانسته است بسیاری از هوداران هسه را به خود جذب کند. برای ما که از طرفداران هرمان هسه ایم، نام او بیشتر یادآور رمانهای به یاد مادندنی اش همچون سیذارتا، گرگ بیابان، دمیان، نرگس و زرین دهن، مهره های شیشه ای (با ترجمه ای ناخوشایند!)، پیتر کامنتزیند و البته جایزهء نوبل ادبی اوست. اما اینک در لئوپولد با چیزی حدود صد اثر آبرنگ، دست نوشته ها، نامه ها و اشعار وی، بخش ناشناختهء هنرمند او نیز به ما معرفی می شود. منتخبی ازمیان سه هزار اثر نقاشی آبرنگ که خود را مدیون تعهد هنرمندانهء هسه در غلبه بر بحرانی می دانند که بنا بر توصیهء پزشکش، از سی و نه سالگی تا هفتاد سالگی نقش بسته اند.
از نقاشی ها پیداست که بازی با رنگها تا پایان عمر او را رها نکرده اند و هنر شاعرانگی اش را بیش از پیش رنگین تر و تماشایی تر ساخته اند. هسه تکنیکهای لازم را طی دو سال به طور خودآموز فرا گرفت و یک سوم از زمان روزانه اش را به نقاشی در طبیعت تسین پرداخت. فلسفهء زندگی او را واداشت تا حل مشکلش را در خود بیابد، تفکری که بعد ها او را به سوی فلسفهء شرق کشاند و در نتیجهء آن، تندیسی جاودانه به یادگار ماند که نامش را سیذارتا (١٩٢٢) گذاشت. وی زندگی اش را «کتابی مصور» می دانست که آن را محتاطانه ورق می زد. در این نمایشگاه، کتابی نیز به نام «رنگ زندگی است» عرضه می شود، مجموعه ای از آب رنگهای هسه، مزین به نقل قولهایی از این دست: اگر در سخت ترین زمان زندگی ام، تلاشهایم در نقاشی کردن نبود تا تسلی و نجاتم دهد، نمی توانستم بیش از این زنده بمانم.
نقاشی های هسه، دورانی حدود سی سال را در بر می گیرند. آبرنگهایی الهام گرفته از گردش های بی شمارش در تسین، در دل جنگل ها، تاکستانها، کلیساها و دهکده های کوچک که نه فقط گواه عشق او به طبیعت که حتی علاقه اش به فرهنگ روستایی است. آن جا که به زعم او "منافع و سودهای مادی بر مزارع و چمن زارها سایه انداخته اند و همه چیز محصور فروش و یا کرایه است، اما بر تخیلات او قانون دیگری حکمروایی می کند، ...بنفش، صورتی،...زرد با زرد می پیوندد و با سرخ یکی می شود، مه گلگون، با آبی ِ بالا می آمیزد، نور و سرودی رنگی از عوالم نادیده، بر می خیزد و در حلقهء موجهای عشق فرو می افتد.....".*²
این نمایشگاه در دو بخش برپا شده است، شاعری و نقاشی. مسئولیت بخش نقاشی، به عهدهء رییس انتشارات سورکامپ، ناشر آثار هسه گذاشته شده، همویی که در سال ١٩٦٠ گرگ بیابان را کشف کرد و به جهانیان شناساند.
نقاشی ها بنابر سیر تاریخی شان چیده شده اند و تحول و دگرگونی هسه از پس آثارش به خوبی پیداست.
از جمله لوازمی که در لئوپولد کنار آثار و پیش نویس های خطی و اولین چاپ کتابهایش به چشم می خورند، کلاه حصیری، پالت و لباس نقاشی، وسایل اسکی اش و ...است. اشعار مصور او نیز از دیدنی های این مجموعه اند اولین تجربهء ادبی مصورش «راه سخت» نام دارد. و داستان عاشقانهء پیکتور که وی در پاییز ١٩٢٢، برای دومین همسرش، روث ونگرنوشته و آن را با رنگهای مختلف تزیین کرده است. اگرچه پیش از این هدیهء ارزشمند به روث، انواع دیگری از این نوشته های مصور را به دوستانش، رومن رولان، پیتر سورکامپ و جورج راینهارد نیز هدیه داده بود
آثار او از ابتدا انتقاد منتقدان بسیاری را بر انگیخت. مدیر موزهء لئوپولد، ردولف لئوپولد، معتقد است که در مقایسه با آثار اکسپرسیونیست ها، آثار هسه کیفیت کار آنها را نداشته، اما از آنها بسیار تأثیر گرفته است. وی هسه را بیشتر از برای اشعار و نوشته هایش می ستاید تا نقاشی هایش. اما از زمان اولین نمایشگاه آثار هسه در سال ١٩٢٠ در باسل، تاکنون، بیش از پنجاه نمایشگاه آثارش در سراسر جهان با موفقیت چشمگیری روبرو بوده اند.
«نقاشی هایم نوعی شعر و یا رؤیایند. آنها حاصل خاطره ای دور از یک حقیقت عریانند که از روی احساسات و نیازهای شخصی ام به بیرون منتقل می شوند». نامه ای به هلن ولتی، ١٩١٩

این نمایشگاه تا سوم ژوئن برپاست و کنار نمایشگاه برنامه هایی در یادبود هسه نیز برپا می شود. از جمله در ٢۹ مارس، اوتو شنک اشعاری از او را خواهد خواند، ۱٢ آوریل را شب بزرگ هسه خوانده اند و در روزهای ۱٨ مارس و ٢٢ آوریل نیز کنسرتی از موسیقی زمان هرمان هسه اجرا خواهد شد.

هرمان هسه *¹
برداشتی آزاد از شعر «لذت نقاش» اثر هرمان هسه *²
لینکهایی در این باره : نمايشگاهي از آثار نقاشي هرمان هسه در اتريش، از وبلاگ نگاه روشن، نوشتهء سیاوش روشندل

Thursday 8 March 2007

ندای درون

وقتی نقاشی را شروع می کنی، آیا طرح را ابتدا روی بوم می کشی یا بی نیاز از طرح اولیه، رنگ را مستقیم روی بوم وارد می کنی؟ طرح را با مداد می کشی و یا با قلم مو؟ آیا طرح را ابتدا روی کاغذ پیاده می کنی؟ ....پاسخ این است که می توانی همهء این کارها را انجام دهی. مهمترین نکته این است که بتوانی به شیوهء خودت، همان کاری را که برایت راحت تر است انجام دهی. پس از آن یکی یکی به مراحل دیگر نقاشی ات بپرداز:
زیرکاری نقاشی، پرداخت کار، ارزشهای رنگی، و غیره...
حالا که می دانی چطور مثل یک نقاش فکر کنی، همچنین می دانی که چطور آن چه را که در واقعیت می بینی به زبان نقاشی ترجمه کنی، و می دانی که با چه تکنیکی راحت تر کنار می آیی، همه را همراه با مواد و ابزارت کنار هم بگذار و نقاشی خودت را خلق کن.
اگر باز هم گرفتار یکی از آن پرسشهای خاص شدی! تمام نیرو و ظرفیتت را بکار بیانداز تا پاسخ آن را بیابی و هرگز فکر نکن که غیر ممکن است. نقاشی های بزرگان هنر، که حالا بر دیوار موزه های دنیا نصب شده اند، نتیجهء پاسخهایی هستند که آنها برای سؤالهایشان یافته اند!
هر هنرمندی در آغاز کار هنری اش، همواره سعی می کند کاری را انجام دهد که دوست دارد. بعضی ها از ندای درونشان تبعیت می کنند و از حاصل دست رنج و کوشش های خودشان به نتیجه ای می رسند و برخی دیگر از هنرمند دیگری کپی می کنند، با خودشان می گویند: «من عاشق کارهای این هنرمندم...اما». و این «اما» آنجایی است که ندای درونی هنرمند سر بیرون آورده است. اگر تو هم گرفتار این «اما» شدی، آن را جدی بگیر! هنرمند در حین تجربه کم کم از بخشهایی که در هنرمند موردعلاقه اش دوست ندارد فاصله می گیرد و سبک و شیوهء خودش را توسعه می دهد. بعد از مدتی، تقریباً همیشه، حتی بین تکنیک خودش و آن هنرمند هم مرزبندی می کند، و حتی به دنبال هنرمند دیگری می گردد. زمانی که این اتفاق می افتد، مخصوصاً اگر بارها و بارها تکرار شود، تکنیک هایی را که تا به حال فراگرفته است، یک جا به کار می بندد و نتیجه اثر هنری، همان هنری می شود که تا به حال کسی آن را ندیده است. تکنیک چیزی درست مقابل یافتن ندای درون است، چیزی که از تمرین و ممارست به دست می آید. دیگر این با توست که برای خلق اثرت کدام یک را و یا چطور هر دو را با هم به کار ببندی. نگران نتیجه نباش، در دوره ای زندگی می کنیم که خوشبختانه هنرمند فارغ از معیارهای عینی دیگران برای داوری اثرش، خود اوست که کارش را تعیین و ارزیابی می کند.

Monday 5 March 2007

آشتی با طبیعت

اگر دوست دارید برای لحظاتی سفر به ماوراء را تجربه کنید، نگاهی به عکسها و فیلم های گریگوری کلبرت بیاندازید. آن طور که خودش می گوید تمام ١٥ سال گذشته اش را صرف عکسبرداری و فیلم گرفتن از حیوانات غول پیکری کرده است که با انسانهایی نمادین در حال رقص اند، رقصان، خوابیده، شناور، و در حال پرواز و یا حتی نیایش ... گویی کلبرت در صدد آفرینش اسطوره های جدیدی است با دستمایهء حیواناتی که پسوند «ترین» ها را با خود یدک می کشند: بزرگترین، تندرو ترین، قوی ترین... فیل ها، نهنگ ها، پرندگان شکاری، و پلنگ ها. حیوانات نیمه خدایی که هنرمند تا حد پرستش آنها پیش رفته است و بر تن انسانهای خمیده در برابرشان، لباس راهبان بودایی و یا بومیان آفریقایی را می بینیم که برای بیننده یادآورسرشت اصیل انسانی است، آن زمان که او هنوز در آشتی با طبیعت بود.وی برای گرفتن این عکسها تا انتهای دنیا رفته است، بیابانها، جنگلها و حتی تا اعماق اقیانوسها! عکسهایی که در اندازه های بزرگ روی کاغذهای دست ساز ژاپنی، به صورت سیاه و سفید و آمیخته ای از قهوه ای سپیا چاپ شده اند. دیدن این عکسها اولین چیزی را که به ذهن می آورند «فتوشاپ» است، اما او اصرار دارد که هیچ وقت بر تصاویرش دست نمی برد. تمام وقت در انتظار رفتار حیوانات و نور مناسب می نشیند، تا بتواند در بهترین صورت ممکن از آنها عکس بگیرد. عکسهایی که فاقد نور مصنوعی و هر گونه دست کاری دیجیتالی و حتی هرگونه به کار گیری حیوانات اهلی هستند. عکسهای کلبرت جدای از آن چه که ما در باطن و درونمان داریم نیستند، انسانهایی که در برابر حیوانات سر فرود آورده اند، می رقصند و یا پرواز می کنند و گویا در صددند تا با هم یکی شوند، یکی شدنی در عین صلح، همان چیزی که آرزوی دیرین این هنرمند کانادایی است. طبیعتی را که او متصور است، سرشار از صداست. و دنیایی فراموش شده که انسان و طبیعت در هم حل می شوند تا یکی شوند. عکسهای او ستایشی شاعرانه از طبیعت، جشن زیبایی و احساس است.
تاکنون موزه ها و گالری های متعددی در سراسر دنیا میزبان آثار پر رمز و راز کلبرت بوده اند. امروز به طور اتفاقی متوجه شدم که نمایشگاهی از آثارش از یازدهم مارس تا بیست و چهارم ژوئن در نیویورک برپا خواهد شد.

لینکهایی در این باره
یکی از فیلمهای کلبرت، خاکسترها و برف

Sunday 4 March 2007

سردرگمی های یک نقاش مبتدی

چطور شروع کنم؟ بعد چکار کنم؟ دارم درست پیش می روم؟...
اینها از جمله سؤالاتی هستند که مطمئنم در گذشته هنگام نقاشی کردن از خودت بارها پرسیده ای و یا هنوز هم با آنها کلنجار می روی! حتماً تو هم آن نقاشان تلویزیونی را دیده ای که مثلاً یک منظره را در ٢٧ دقیقه نقاشی می کنند. از طرف دیگر وقتی در موزه ها پا می گذاری و آثار نقاشان بزرگی مثل رنوار، رامبراند، تیتیان، رافائل، مونه و غیره را می بینی، در شگفت می مانی که چطور این نقاشی ها را چنین عالی و باشکوه از آب درآورده اند؟ کارهایی که واقعاً آدم را دیوانه می کنند!
تو هم می توانی سالها با ناامیدی در مدارس و کلاسهای هنری وقتت را بگذرانی، و هیچ گاه پاسخ سؤالهایت را هم پیدا نکنی. تنها چیزی که اتفاق می افتد صرف مقدار زیادی پول است که در ازای سالها آزمایش و خطا به هدر می دهی. ناامید می شوی که چرا هیچ کس آن چه را که به آن نیاز داری به تو یاد نمی دهد. زمانی هم که نتیجه ای نمی گیری شلاق را به جان شانس و استعداد خودت می اندازی!
همین نقاشی های تلویزیونی را که می بینی، می توانی کتابهای بسیاری از این دست را هم در بازار کتاب پیدا کنی. کتابهایی که خیلی وقتها هنرمندان آن ها را ننوشته اند و تنها کار ِ شبه نویسندگان و ویراستارانی هستند که چیزی دربارهء نقاشی نمی دانند، اما با ابزار و وسایل نویسندگی به خوبی آشنایند. به خوبی می دانند چطور چیزهای ساده و حرفهای راست و مستقیم را طوری بپیچانند که نامفهوم بشوند و در عین نامفهومی بسیار گیرا و مؤثر به نظر بیایند. به لیست اینها مترجمان مغلق نویس را هم اضافه کن!
آموزش نقاشی چیزی برای رازآلود بودن ندارد. خیلی وقت ها در کلاسی ثبت نام می کنی و با مشکلات بسیاری مواجه می شوی. مثلاً معلم ١٥ تا ٣٠ دقیقه دیر به کلاس می آید، زمانی هم که از راه می رسد در اطراف کلاس دوری می زند و مطالبی از این دست تحویل هنرجویان می دهد: این به درد نمی خورد، این خیلی تیره است، این خیلی دراز است.....و اکثر اوقات هم می توانی این جملات را از دهن هنرجویان بشنوی: من یاد نمی گیرم، چطوری می توانم این افکت را به دست بیاورم، چرا معلم دقیقاً نمی گوید اینجا را چکار کنم، از چه وسیله ای باید استفاده کنم، اینجا چه قلم مویی باید به کار بگیرم،...و در ازای آن، معلم دو بار در هفته کلاسی برپا می کند، در هر کلاسی ١٠ تا ١٥ دقیقه به کار تو می پردازد، نقاشی ات را دست کاری می کند و اطلاعاتی که به آن نیاز داری را هم به تو نمی دهد. به آثار نقاشان بزرگ نگاه کن! می بینی که چقدر ساده تکنیکها را مطابق میلشان به کار گرفته اند. تو هم همان کار را بکن. در این که چگونه تکنیک های نقاشی را یاد بگیری و یا به چه چیزهایی نیاز داری تا کارت را از ابتدا تا پایان بدون ناامیدی به سرانجام برسانی، چندین نکتهء مهم وجود دارد که باید آویزهء گوش قرار دهی: مهمترین آنها یاد گرفتن زبان نقاشی است. دانستن این که نقاشی با طراحی تفاوت دارد. باید این حقیقت را بپذیری که شبیه یک نقاش به دنیا نگاه کنی. یک نقاش دنیا را متفاوت از آن چیزی که عامهء مردم می بینند، می بیند. یکی از مشکلات این است که خیلی ها موضوعاتی مثلاً یک گلدان گل و یا یک آدم را می بینند و می خواهند درست همان را روی بوم و یا مقوای خودشان پیاده کنند. تو باید پیش از هرچیز شیوهء نگاهت را تغییر دهی. باید یاد بگیری که وقتی موضوعاتی واقعی همچون گل، آدم، منظره و یا هرچیز دیگری مثل آن را می بینی، بدانی که چطور در مراحل کار آن موضوع را به زبان نقاشی ترجمه کنی. اگر این را آموختی، نیمی از راه را رفته ای.

Thursday 1 March 2007

تأثیر گذاران

یکی از آدمهایی که جدا از پیشینهء زندگی اش، همیشه دوستش داشته ام، ایزابلا روسلینی است. زیبایی خاصی در چهره اش وجود دارد که (برخلاف معیارهای زیبایی شناسانهء مرسوم، که تقسیمات طلایی یکی از آنهاست) معیارهای شرقی من آن را نتیجهء زیبایی درونش می داند.
ایزابلا را جزو پنجاه زن زیبای جهان خوانده اند و همچنان در پنجاه و پنج سالگی زیبایی طبیعی خود را حفظ کرده است. شباهت بسیار او به مادرش مثال زدنی است که البته این برای کسی که مادرش الههء تاریخ سینما بوده باشد، زیاد هم بد نیست. مادری که نویسندهء یکی از معروفترین نامه های تاریخ سینما به همسر آینده اش یعنی پدر ایزابلا نیز بوده است
آقای روسلینی عزیز، فیلم رم شهر بی دفاع و پاییزای شما را دیدم و از آنها بسیار خوشم آمد. اگر زمانی به یک بازیگر سوئدی نیاز داشتید، که انگلیسی را خوب صحبت کند، آلمانی اش را فراموش نکرده باشد، اما در فرانسوی آن قدرها خوب نباشد، و به ایتالیایی فقط بتواند بگوید« تیامو»، من آماده ام که بیایم و در فیلم شما بازی کنم.
اینگرید برگمن

ایزابلا علاوه بر خاطرات بسیار از مادر هنرمند و پدر محبوبش که او را پدر سینمای نئورئالیسم می خوانند، تجربهء زندگی مشترک با آدمهای هنرمند و نابغه ای چون مارتین اسکورسیزی، دیوید لینچ و چند نام آشنای دیگر را هم در کارنامهء زندگی خود دارد. او معتقد است از ویژگی های چنین آدمهایی این است که آن چه را که دیگران تفسیر و یا ترجمه می کنند، آنها سعی دارند «بیان» ش کنند. وی معتقد است که دیگران مسافران چنین مغزهای خارق العاده ای هستند.
در اینجا برایتان یکی ازخاطراتی را نقل می کنم که در کتاب «به من نگاه کن» آورده است

روزی همراه با همسر سابقم مارتین اسکورسیزی، ماشینمان میان بیابانی در ناکجا آباد پنچر شد، یک ساعتی می شد که درجاده ایستاده بودیم تا شاید ماشینی، بارکشی و یا هر وسیلهء دیگری از راه برسد و ما را با خودش به جایی ببرد که در آن یک تلفن، سایه و چیزی برای نوشیدن پیدا شود. نمی توانم برایتان بگویم که چقدر راحت شدیم و چقدر خوشحال و تا چه حد شگفت زده، وقتی فهمیدیم نجات دهندهء ما، فیلمساز آلمانی، ویم وندرس است. در صندلی عقب کابریوی ویم نشستیم و این عکس را ویم از ما گرفت.
او و همسرش هم مثل من و مارتین قصد داشتند به درهء مانیومنت در اوتاه بروند. جایی که جان فورد بیشترین وسترن های معروفش را در آنجا ساخته است.
ویم و مارتین از هواداران پروپاقرص فورد بودند. ویم مرتب ماشین را نگه می داشت و دونفری انگشتهایشان را روی هم صلیب می کردند و با آن کادری را تنظیم کرده و از درونش سعی می کردند صحنهء فیلمهای فورد را پیدا کنند. آنها هر پس زمینه ای را بازمی شناختند، هر کوهی را، سنگی را، برآمدگی را. حتی تشخیص می دادند که در چه جاهایی فورد از حقه های تصویری استفاده کرده تا پس زمینه های بهتری برای فیلمهایش بسازد.
متحیر مانده بودم که چشمهای این کارگردانان چطور و چگونه می بیند....آنها فقط صورت و حالت چهرهء بازیگران را ندیده بودند، بلکه ترکیب بندی، رنگ، ریتم و سایه ها را هم در مغزشان سپرده بودند.
یک بار از نئاپل به سالینا، جزیره ای در شمال سیسیل قایق سواری می کردیم، مارتین از چرتی بیدار شد و چشمش به صخره ای وسط دریای آبی افتاد. بی درنگ به یاد پس زمینهء عکس بزرگ مونیکا ویتی در آونتورا ی میکل آنجلو (آنتونیونی) افتاد. تا به حال در طول زندگی ام به کسی مثل مارتین برخورد نکرده ام.
لینکهایی در این باره